برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

اخرین سحر ماه رمضان ۹۴ !

مهجور | جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت ۱:۱۹ دقیقه بیست و شیش تیر ۹۴ 

امشب اخرین سحر ماه مهربون خداست ...

دوساعتی میشه که همسایه مون رو بردن بیمارستان و نی نی کوچولوش رو هم بردن همراهش ...

علی و فاطمه خونه ی ما هستن..

دو تا بچه شر

خانوم شمسی همسایمون از روی تنهایی از ساعت یازده خونمونه 

داره راجع به معده دردش حرف میزنه ..

رفته دکتر 

مطهره و محمد و فاطمه محو‌ تلویزیون شدن ...

تلفن زنگ میخوره 

اقارضاست 

میگه فاطمه خانوم یا خودت یا مامانت آماده بشید تا بیام دنبالتون 

چون امشب زهرا رو بستری کردن 

باید عمل بشه 

گوشی رو قطع میکنم و با هیجان میگم که چی شد 

مامانم برای اخرین سحری فسنجون گذاشته 

چون خیلی وقته نخوردیم ..

دلم داره ضعف میره ولی جلوی خانوم شمسی نمیتونم برم سر قابلمه و ناخونک بزنم .

مامانم استرس می گیره 

سریع میره آشپزخونه 

فاطمه میره دنبالش و میگه گشنمه 

محمد هم دنبالش میره و اونم گشنشه 

مامانم براشون فسنجون میکشه توی ظرف تا بخورن ..

خانوم شمسی هم کم کم بلند میشه که بره 

ساعت الان یک شده 

مامانم یه ظرف فسنجون بهشون میده 

همزمان با رفتن خانوم شمسی زنگ در رو میزنن 

درو باز میکنم 

فاطمه است 

نون محلی درست کردن 

نون مخصوص ارومیه 

ازم می پرسه ماهم بیایم خونتون  ؟!

منظورش خودش و حانیه است 

میگم اره 

خانون شمسی میره و مامانم همش داره از اشپزخونه داد میزنه که اگه حسین اومد قشنگ سحری براش بِکِش تا بخوره 

باهاش دعوا نکنیا 

خواب نمونیدا 

میشنوی فاطمه ؟!

مانتو و کیفمو بیاااااااررررر 

راستش همه اینهارو میشنوم ولی یادم میره 

فاطمه و محمد دارن شر بازی درمیارن 

میزنم پس کله ی محمد 

میگم بیا بخواب بچه 

فاطمه دستشویی نداری!؟

راست بگیاااا 

الان فاطمه دختر همسایه هم اومده خونمون 

بامطهره همسنن 

نشستن و دارن غیبت این دوتا بچه رو میکنن 

منم همش چش غره میرم که بابا اینا بچه ان 

اقارضا میرسه و یه نفس راحت میکشم 

میفرستمشون که برن پیش باباشون 

مامان هم داره توصیه های اخرو میکنه بهم ..

مطهره سادات و فاطمه همش ازم می پرسن اون دوتا بچه هم میرن یانه 

میگم نمیدونم 

محمد فاطمه رو میفرسته که بره و خودش درو محکم میکوبه و با ذوق و شوق میپره بالا پایین و میاد توی خونه 

بش میگم به شرطی میمونی که بگیری بخوابی 

فرار میکنه میره سوار ماشین میشه و میره 

میام تو خونه و با مطهره سادات و فاطمه بشکن می زنیم 

بعبارتی از شرشون راحت شدیم 

زنگ درو میزنن 

حانیه است ...

الان مجبورم بشینم به حرفهای تکراری حانیه گوش بدم 

هنوزم گشنمه 

عملا خوردن رو فراموش کردم 

راستی 

اخرین سحری یه طعم دیگه داره ...

.

پ.نون : مامانم ، مامان همسایه ها هم هست :)

  • مهجور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">