برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

تشییع شهید شیخ شعاعی 15مرداد94!

مهجور | جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ | ۱ نظر


بسم الله

الان ساعت 12:33 روزجمعه  30/5/94

تصمیم گرفتم خاطرات تشییعی هایی که میرم رو بنویسم تا ده سال دیگه که می خونمشون با خط به خطش اشک بریزم ...

................................................................................................................

پنجشنبه بود 15 مرداد

صبح با بچه ها ( گوهرشاد و رفیقم ) رفتیم بهشت زهرای تهران

اولین بار بود که می رفتم

از دیدن اون همه قاب عکس خشگل شهید ذوق زده شده بودم

قشنگ حس می کردم الانه که ذوق مرگ بشم و سکته کنم :D

 دوربین دستم بود ولی نمی تونستم از هیچی عکس بگیرم

مات ومبهوت مونده بودم

روحم داشت بال بال می زد

هرکدوممون رفتیم به یه طرف

فاطمه که رفت پیش عشقش شهید چمرن

زهرا هم رفت یه جا دیگه

منم که اولین بارم بود ترجیح دادم تنها باشم

نگاه می کردم و لذت می بردم

یهو یه خانوم چادری صدام زد

پرسید فقط از شهدای خودتون عکس می گیرید ؟

منم گفتم نه از همه ی شهدا

بهم گفت من پیش داداشم (داداششون شهید شده بود ) وایمیستم ، شما ازم عکس بگیر ...

واینطور شد که اولین عکسو با بغض ثبت کردم .....

یه التماس دعا گفتم به خانومه و رفتم پیش فاطمه و سر مزار شهید چمران و شهید طهرانی مقدم و شهید همت و شهید بروجردی و اینها که کنار هم بودن ...

بعد رفتم که ابراهیم رو پیدا کنم

اشکم دراومده بود

خب دوسم نداشت پیداش نمی کردم

از یه خانومه پرسیدم

اون خانوم هم اشتباهی مزار شهید پلارک رو بم نشون داد

بعد رفتم و پرجم اشکمو زدم به مزارش و یاعلی

رفتم گشتم و گشتم و پرس وجو کردم و ابراهیم رو پیدا کردم ...

اشک های ممتد و خجالتی مطلق

نتونستم از شرمندگی زیاد پیشش بمونم و ...

بعد از اذان رفتیم شاه عبدالعظیم و بعدش هم حرکت به سمت قم

وقتی رسیدیم قم ساعت 17:30 بود

تارسیدم خونه اینترنتو زدم و پیامی که توی تلگرام اومد

مراسم وداع با شهید شعاعی ساعت 18 گلزار

بابام تازه از سفر45 روزه ی تبلیغ تابستون اومده بود خونه و از یه طرف دلم میخواس پیش بابام باشم و از یه طرف عشق به شهدا نمیذاشت بمونم توی خونه

یه ربع به شیش بود که از خونه زدم بیرون به سمت گلزار

خب عمراااا تا شیش می رسیدم

من بد و پر از گناه رو به شهدا چیکار

اشکم دروامد

توی اتوبوس به شهید التماس می کردم

که من همه ی تشییع ها رو میرم

ادم مزخرفی ام ولی نکنه تا من بیام تو رفته باشی

توی این فکرها بودم  که رسیدم گلزار

دیدم کنار مزار شهید گمنام یه ذره شلوغه

رفتم تا رسیدم فقط تونستم دستمو بزنم به تابوت و همون لحظه تابوت رو بردن

کلی قربون صدقه ی شهید رفتم که موند تا من بیام ...

یادم رفت اینم بگم که ایشون یکی از شهدای غواص شناسایی شده بودن .

خانواده شون ظاهرا قم بودن و قرار بود  قم دفن بشن

امام پدرومادرشون چون کرمان بودن خواستن بعد از سی سال دوری از بچه شون ، اقا پسرشون رو اونجا دفن کنند .

و اینطور شد که شهیدی که خیلی دوسش دارم الان کرمانه

و نمیدونم یه روز قسمتم میشه که برم سرمزارش یانه

و نمیدونم یادش مونده منو یانه ؟

دعا می کنم که ان شاالله مونده باشه

...

 پایان

 

  • مهجور

نظرات  (۱)

  • روایت شیدایی
  • منم ی دفتر دارم ماله دوران دبیرستانه، نوشته های بعد از اردو جنوب ، با اینکه جلو چشممه جرات ندارم بهش دست بزنم 
    از خود قبلیم خجالت می کشم....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">