برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

قرصهای مامان بزرگ !

مهجور | چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان که دارم می نویسم نشستم توی ماشین وسط حیاط عمه ام اینا یعنی همونجایی که دستگاه وای فای رو نصب کردن !

راستش هیچوقت به مخیله ام خطور نمیکرد که اینترنت وای فای به روستا هم برسه ولی رسیده 

خوبیش اینه که تا خونه مامان بزرگم هم انتن میده اما 

هر پنج دقیقه یه بار قطع میشه !

اما اینجا کنار دستگاهش بهشته :D

خب تعطیلات خودرا چگونه گذراندیم

دیروز ساعت هفت و نیم رسمی از خواب بیدارشدم و خب نمازم قضا شده بود

راستش الان دوساله که شب اول سال جدید با خودم عهد میبندم که نمازم قضا نشه اما بخاطر اینکه همون شب با زن عموها تا دل نصف شب بیداریم و به اندازه ی شیش ماه دوری ، مامانم و جاری هاش که زن عموهای منن ، غیبت میکنن و میکنیم ، فرداش نمازم قضا میشه :) لبخند ملیح لطفا ! 

خب میگفتم

ساعت هفت و نیم بیدارشدم و خب انقدر هنگ بودم حواسم نبود که عموم دیشب قبل از رفتن به شهر تاکیید کرده بود ک قرصهای مامان بزرگمو سروقت بدم

اولین قرصهاش رو ساعت شیش قدیم باید میخورد و من فکر کردم باید ساعت هفت قدیم بخوره یعنی همون هشت رسمی 

واسه همین گرفتم خوابیدم

و نیم ساعت بعد بیدارشدم و مامان بزرگمو بیدار کردم و اومدم قرصاشو بدم ک فهمیدم ساعت هفت رسمی باید بش قرص میدادم😐

قرص بعدی رو باید ساعت نه قدیم میخورد 

خوابیدم و ساعت نه و نیم بیدارشدم و قرصهای بعدی رو دادم !

صبحانه رو خوردیم و با خواهرمو پسرعموم سیدعلی رفتیم باغ پشتی خونه مامان بزرگ مقداری عکس گرفتیم و اومدیم خونه ک ظهرشده بود و وقت ناهار !

یه بچه ی کوچیک به خانواده ی عموم اضافه شده که گزینه ی خوبیه واسه عدم کار کردن 

موقع ناهار و شام بغلش می کنم تا بقیه سفره بندازن و جم کنن و ظرفارو بشورن :D

ساعت دو قدیم موقع خوردن قرصهای بعدی مامان بزرگم بود :/ قرصاشون تمومی نداره ک

بعدش دیدم بلهههه

حوصله ام داره میترکه بشدت

دیگه فضای خونه برام سنگین بود

رفتم داخل روستا خونه اقاجونم اینا 

یه ذره هم اونجا موندم 

و دوست داشتم شب هم بمونم

ولی 

بخاطر قرصهای مامان بزرگم برگشتم خونه مامان بزرگم یعنی مامان بابام :|

ساعت نه شب قرصهای مامان بزرگمو دادم

بعداز شام هم قرصاشو دادم

قرص ساعت دهشو هم دادم

قرص اخرشبشو هم دادم 

بعدش همه خوابیدن 

منم خوابیدم مث ادم مث بقیه :|

صبح بیدار شدم دیدم برف اومده

ولی نمازمو خوندم و قضا نشد 

تازه وقتی بیدار شدم که موقع نمازشب بود :||

بعدش خوابیدم و ساعت شیش قدیم بیدارشدم و قرصای مامان بزرگمو دادم 

ساعت نه قرصای بعدی

بعدش هم با برادر و خواهر و عروس رفتیم شهر ی مقداری سرما و ایضا سمبوسه زدیم به بدنو و برگشتیم 

بعدش ناهار

بعدش ساعت دو قرصای مامان بزرگمو دادم :|||| 

الان هم دوس دارم پاشم برم داخل روستا خونه اقاجونم اینا ولی بخاطر قرصای مامان بزرگم نمیتونم :|||

همین 

خاطرات روزای بعدی رو هم اگه تکراری نبود و اتفاق جدیدی افتاد می نویسم

  • مهجور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">