برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

قرص های مادربزرگ سه !

مهجور | شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ | ۱ نظر

بسم الله 

الان ساعت 21:01 روز شیشم فروردین 95

نشستم توی حال آقاجونم اینا و به پشتی های خوش رنگشون تکیه دادم و یه پا رو انداختم روی اون یکی پا و مشغول به تایپ شدم 

هرچنددقیقه یه بار هم علی پسرداییم میگه توی گوشیت چی داری ؟

و با گفتن این جمله اش مجبورم سرمو بالا می کنم و میگم هیچی 

خواهرم هم سریع میگه هیچی 

بخدا هیچ چیز جذابی توی گوشیش نداره 

پسرداییم قانع میشه و زیرلب میگه فقط عکس شهداست ! 

اخبار در حال پخشه و داره از رفتن پرزیدنت به پاکستان میگه 

اسم پاکستان که میاد صرفا و صرفا یادشهدا می افتم 

( الان اون یکی پسرداییم اومد و گفت حسین داداشت نیومده اینجا ؟

گفتم اره اومده و برگشته خونه عمه 

گفت نه همه دارن دنبالش می گردن 

قلبم افتاد :| ادامه اش رو بعدش میگم ) 

نظم ذهنم واسه نوشتن بهم خورد :|||| 

همون داستان امروزو میگم 

خب اون لحظه ای که روی تپه نشسته بودم و داشتم تایپ می کردم و بعدش تایپم تموم شد ، با خواهرم و فاطمه دخترخالم ، اومدیم سمت خونه آقاجونم

راستش چون گشنمون بود اومدیم یه نون پنیری چیزی بخوریم و بعدش برگردیم خونه مامان بزرگم

آخه امشب مهمون عمه ام اینا بودیم

عمه بزرگم 

خونشون کنار خونه مامان بزرگمه و مقداری بیرون از روستاست 

ولی بعد از اینکه نون پنیرمون رو خوردیم ، تصمیم بر این شد که بمونیم (الان خواهرم و دخترخاله ام اومدن اینور اونورم نشستن که ببینن چی مینویسم ! و خب فرار کردم از کنارشون !! )

میگفتم 

قرار شد بمونیم و خب زنگ زدیم خونه مامان بزرگم ک ب مامانم بگیم ک نمیایم اما مامانم خونه عمه ام اینا بود.

یه ربع بعد مامانم از خونه ی عمه ام زنگ زد که کجایید ؟؟ چرا نمیاید ؟؟

منم گفتم ابجی نمیاد وگرنه من حرفی ندارم !

ابجی هم داد میزد که اینجا بهم خوش میگذره و نمیام 😄

و اینگونه شد که موندیم و بعدش پیشنهادهاموتو راجع به شام گفتیم

راستش اینجا که میایم پرو میشیم 

هرچی بگیم برامون درست می کنن و خب سوء استفاده کردن خوب است 😄

تصمیم براین شد که شام کتلت یا قرمه سبزی باشه و الان هم خبر ندارم کدومش شد 😐

نیم ساعتی بود که اذان رو گفته بودن ک یهو داداشم اومد 

گفت پاشید بریم ، اومدم دنبالتون 

ماهم گفتیم نه نمیایم 

و خب دخترخاله ام فاطمه ، بخاطر ما خونه اقاجونم مونده بود و نامردی بود اگه میرفتیم 

داداشم گفت یه اتفاقی افتاده و باید بریم 

و بعد از اصرار ما گفت که خونه پسرعمه ام آتیش گرفته و تا الان درگیر خاموش کردن آتیش خونش بودن ! 

پسرعمه هام و عمه ام همه توی یه حیاط زندگی می کنن و سه تا خونه جدا دارن ....! 

منم دیدم خب اعصاب همه اونجا الان قطعا داغونه و باید بریم 

به ابجیم گفتم اماده شو بریم 

که داداشم خودش گفت حالا بمونید عیب نداره 😐

و خب موندیم 

الان فقط دارم به اون همه اسباب بازی گرون قیمتی فکرمی کنم که توی اتاق خوابشون بود !

به فرشهای خشگلشون که قبل از عید خریده بودن .....

اینا اولا از بی فکری خودشون بوده که بخاری برقی رو روشن گذاشتن و رفتن 

دوما نمیدونم 

شاید هم جای اولا و دوما رو باید عوض کرد ! 

الان خداروشکر می کنم که اینجاییم

چون 

اگه اونجا بودیم الان باید کلی غصه می خوردیم و خب واقعا اعصاب غصه خوردنو دیگه ندارم هرچند دارم غصه می خورم .....

اینجا اینترنت خوب انتن نمیده 

توی خونه هم که نقطه ی کوره و انتن صفره ! 

ادم حس خوبی داره

فقط شبا یه حشراتی هست که من بدبخت رو نیش میزنن و هیچکسی دیگه رو نیش نمیزنن !

حال تلویزیونو ندارم

اونوقت آقاجونم رفته جلوی تلویزیون وایساده 

فاصله اش با تلویزیون 80 سانتی متره ! 

داره با دقت به اخبار گوش میده ....

اوووم 

خب دیگه هیچی 

البته الان حس می کنم فشارم افتاده بخاطر خوردن اون دوتا کاسه ترشی 😐

الان که مینویسم با لبخند مینویسم

اما 

ده سال دیگه با اشک می خونمشون ....

همین 

فعلا

.

.

.

.

پ.نون : ادامه امشب رو فردا مینویسم 

درضمن بازم امشب مامان بزرگ قرصاشو نخورده !!

  • مهجور

نظرات  (۱)

  • روایت شیدایی
  • من دعا می کنم عموی گرام زودتر برگرده 
    پاسخ:
    خب ایشون هم رفتن شهر سر خونه زندگیشون و دوهفته یکبار میان اینجا ....! 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">