برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

باران (قرصهای مادربزرگ 5 ) !!!

مهجور | يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ | ۲ نظر

بسم الله 

ساعت 17:27 روز 8 فروردین 95 

الان خونه ی عمه ام اینام کنار وای فای 

و درحال تایپ 😄

از دیروز ظهر بارون میومد 

اونم بارون دونفره 

یعنی لحظه ای این آسمون به خودش اجازه نداد که بارونش به سه نفره چار نفره یه نفره و الی اخر تغییر پیدا کنه

کلا از دیروز ظهر داره دونفره میباره 

ولی دیشب آخرشب تبدیل شد به طوفان

یعنی بارون دونفره بود ولی باد شدید هم میومد...

صبح با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم ولی انقدر صدای باد وحشتناک بود که به خودم گفتم بیخیال بخواب 😄

یکساعت بعد ساعت شیش و نیم بیدار شدم و نماز و قرصای مامان بزرگ و بعدش هم لالا 

فقط نمی دونم چرا مامانم اینا توی اون ساعت هفت صبح داشتن همش حرف میزدن 😐

تنها چیزی که یادم میاد اینه که بلند گفتم بخدا می خوام بخوابم و از هوش رفتم 

تااا ساعت ده 

یعنی وقتی ک قرصای مامان بزرگ بود 

اما نگاه کردم دیدم همه خوابن منم خوابیدم 

ساعت یازده و نیم بیدار شدیم و صبحانه و همون موقع هم قرصای مامان بزرگو دادم ...

راستش اون زمانی ک بابابزرگم زنده بود ، ساعت هفت صبح همه با ذوق و شوق از خواب بیدار میشدن و صبحانه می خوردن 

البته همون موقع هم من و داداشم و ابجیم میگرفتیم میخوابیدیم و یکی دوساعت بیدار میشدیم و صبحانه میل می کردیم

اما 

از وقتی بابابزرگم فوت کرد دیگه کسی نیست ک هفت صبح بیدار بشه .....

البته تابستونا گاهی هشت بیدار میشیم و چون هوا عالیه ، صبحانه رو توی حیاط می خوریم 

ولی خب الان نه ....

خب داشتم میگفتم😐

ظهربود و هوا طوفان

باد و بارون قاطی شده بود و آدم نمیتونس از خونه بیاد بیرون 

ولی دیدم دارم از بی حوصلگی میترکم ، پاشدم توی اون هوا اومدم خونه عمه ام اینا تا یه ایمیل بسازم و دوباره اینستا نصب کنم ...

دوری از اینستا یعنی مرگ 😄

یه پیج ساختم یه تعداد عکاسو فالو کردم

ادمایی رو فالو کردم ک نه میشناسمشون و نه میشناسنم ....

بعدش وقت ناهار شد و از عمه ام اصرار که بمون و از منم انکار

آخه ناهار سوپ داشتن و سوپ آدمو سیر نمیکنه خب 😄😐

البته خودمون هم ناهار آش داشتیم ولی شرف داشت ب سوپ 😄

بعد از صرف ناهار مامان رفت یه جایی مراسم ختم و منم شروع کردم ب خوندن کتاب 

یه سی صفحه خوندم ک مامانم اومد 

و منم دیدم خسته شدم 

اومدم خونه عمه ام 

الان هم که اینجام 😐

همین 

.

.

.

پ.نون : قلبم قم خونش اومده پایین ......

  • مهجور

نظرات  (۲)

  • روایت شیدایی
  • آش یکی از مهارتهای آشپزیه
    پاسخ:
    درست میفرمایید . 
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">