برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

قرص های مادربزرگ 6 !!!!!!!!!

مهجور | دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 19:31 روز 9 فروردین 95 

همین الان ازخونه آقاجونم اینا اومدم و مستقیم اومدم خونه عمه ام که داستان امروزو بنویسم .

دیشب ساعت یازده همه خوابیدیم و خب قطعا اگه دوستامو داشتم تا ساعت دو و سه نصف شب بیدار بودم و حرف میزدیم اما ....

راستش این دوسه روزه سه تا کانالی که شعر و متن قشنگ میذارن رو انقدر خوندم که رسیدم به اولشون یعنی وقتی که تازه ساخته شدن 😐

دیشب هیچی دیگه نداشتم که بخونم 

کتاب شریعتمداری در دادگاه تاریخ رو هم تا چهل صفحه مونده به اخر کتاب خوندم و دیگه خسته شدم .

این زود خوابیدن دیشب باعث شد ساعت دو بیدار شم و دیدم پیام دارم توی تلگرام و خب این چندروزه که با دوستام قهرم ، جز دخترعمه ام هیچ کسی دیگه بهم پیام نمیده و مطمان بودم اونه 😐

توی خواب و بیداری دیدم نوشته حوصله ام سررفته 

منم توی جوابش گفتم حوصله منم سررفته ولی من الان خواب بودم و بیدار شدم و شب بخیر بگیر بخواب 😄

و خوابم برد 

ساعت چهارو نیم بود که دوباره بیدار شدم و بازخوابیدم تا وقتی که صدای اذان گوشیم بلند شد 

خب قطعش کردم و خوابیدم تا شیش و نیم و بلند شدم و نمازو زدم به بدن و قرصای مامان بزرگ رو دادم ...

بعدش هعی یه ساعت ب ی ساعت بیدار میشدم و می دیدم همه خوابن باز می خوابیدم تا ده ک دیگه همه بیدار شدن و صبحانه 

و بعدش ی ذره از کتاب شریعتمداری رو خوندم و 

بارون همچنان از دیشب ادامه داشت و صبح قطع شده بود 

کتابو بستم و گفتم مامان من حوصله ام سررفته می خوام برم خونه اقاجون 

مامانم گفت الان ک بخوای بری بارون میاد میدونم و دقیقا همون لحظه بارون شروع کرد به اومدن 😐

پنج دقیقه بعدش خاله ام زنگ زد که با ابجیت ناهار بیاید اینجا یعنی همون خونه اقاجونم و گفت ناهار آش رشته دارن 

منم دیدم آبجیم خوابه بیخیالش شدم و خودم رفتم 

زیربارون و طوفان ...

خیلی چسبید 

وقتی رسیدم دیدم خواب داره فشار میاره و گرفتم خوابیدم و ساعت سه بیدارشدم و همون موقع هم ناهار خوردم و یه ساعت بعدش نمازمو خوندم 😐

ویژگی مثبت خانواده های اینجا اینه که نمازشونو اول وقت می خونن

ولی نمی دونم چرا هروخ میایم اینجا ساعت نمازام تغییر پیدا می کنه😐😄

یه ساعت بعدش مامانم و ابجیم هم اومدن و نشستیم به سه تا از خاله هام هعیییی غیبت کردیم 😄

یعنی اونا غیبت می کردن و خب چون نصف ادمایی که اونا ازشون می گفتن نمیشناختم غیبت محسوب نمیشد ....

بعدش هم زیربارون برگشتیم 😐

کاملا تکراری 


همین

.

.

.

پ.نون : چندتا از قرصای مامان بزرگ تموم شده که باید به عموم زنگ بزنم که بیاره 

  • مهجور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">