برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

صحیفه 3 !

مهجور | چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ | ۱۸ نظر

خدایا ای ان که گنهکاران از رحمت تو یاری خواهند ...

ای ان که درماندگان به  یادکرد احسان تو امان جویند ...

ای ان که خطاپیشگان از بیم تو با فریاد بگریند...

ای مونس مردم رمیده ی دور از دیار ...

ای غمگسار غمزدگان و شکسته دلان ...

ای فریادرس بی کسان ....

ای یاور نیازمندان رانده شده ...

 

صحیفه سجادیه دعای شانزدهم

--------------------------------------------------------------------------

پ.ن 1 : خدا خیلی ماهه اساسی عاشقشم ...

پ.ن2 : صحیفه سجادیه فوقالعادس ...توصیه میکنم شبی یه دعاشو بخونید حتما ...محشره

  • مهجور

منتظری ؟؟ نچ !

مهجور | جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ | ۱۵ نظر

هعی دعای عهد میخونی العجل العجل میکنی که چی ؟؟

نماز شب میخونی که کم نیاری جلو رفیقات بگی منم اره ...

جمع کن خودتو بابا

امام زمان خشکه مقدس نمیخواد که واجباتشو بیخیال شه بچسبه به مستحبات ...

ابن ملجم هم انقده نماز میخوند که پیشونیش پینه میبست

امام زمان یه سرباز میخواد که اگه بش گفت بمیر بمیره ...

امام زمان یه یار میخواد که توی ترک گناه و معصیت محکم باشه ...

امام زمان امثال تو که فقط بلدید جانماز اب بکشید ولی یه ذره عرضه ندارید 4 تا گناهتون رو ترک کنید نمیخواد ...

حواست باشه ها حواست باشه عصر عصر ظهوره و یه کم دیرتر بجنبی مرگ میاد بیخ گلوتو میگیره و یاعلی برو به جهنم

یه ذره ادم شو

اصلاح شو

با خودت عهد کن که من فلان و فلان گناهمو ترک میکنم اونوخ ببین وقتی العجل العجل میکنی حال میکنی یا نه ...

اره اینجوریاس ....

من قول میدم اگه توی انجام واجباتت قرص و محکم شی خدا خودش توفیق انجام دادن مستحباتو بهت میده ...

 

---------------------------------------

پ.ن : با هر العجل که میگیم یک گناهمون رو هم ترک کنیم که شرمنده امام زمان نشیم !!

 

  • مهجور

بهشت من !!

مهجور | جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۴۷ ب.ظ | ۱۴ نظر

یه ظرف اب دستشه و یه کیسه پر از پرتغال ..

به ما که رسید تعارفمون کرد و ما هم اولش نمیخواستیم برداریم ولی وقتی نگاه نازنینشو دیدیدم دوتا پرتغال برداشتیم و تشکر کردیم ...

 رفت و اروم نشست کنار یه قبر و شروع کرد به شستن قبر...

منم هعی به دوستم میگفتم پاشو بریم پیشش ولی مائده میگفت بذار دردودلشو کنه بعدش بریم ...

وقتی قبرو شست ، به عکسش نگاه میکرد و حرف میزد .... حق با مائده بود :دی

دردودلش که تموم شد رفتیم کنارش ...

- سلام مادر اجازه هست اینجا بشینیم کنارتون ؟

- سلام دخترم بله بفرمایید بیا اینجا بشین که چادرت گلی نشه

-عیدتون مبارک باشه مادر

-عید شما هم مبارک باشه دخترم

- مادر چندسالشون بود که شهید شدند ؟

- هفده سالش بود ... 27 روز بود که رفته بود خرمشهر ...همونجا شهید شد

-مادر اجازه میدین ازتون عکس بندازیم ؟

-بله دخترم شما خانوم معلمید ؟ من خانوم معلما رو دوس دارم

- نه ما دانشجوئیم

-خب بذارید صورتمو کامل بگیرم

-مادر اجازه هست عکستونو بذاریم توی اینترنت ؟

- بله دخترم یعنی تلویزیون هم منو نشون میده ؟

-نه مادر باید برید اینترنت (خودم کلی خندیدم )

-خب دخترم یعنی تلویزیون نشونمون میده ؟

-مادر باید به نوه هاتون بگید با کامپیوتر برن اینترنت که ببینن

 

خدافظی کردیم  و رفتیم و یه چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که صدامون زد بیاید از پسرم هم عکس بندازید ..

رفتیم از اقا پسرشونم عکس انداختیم :)

 

--------------------------------------------------------

عکس سومی یه جمله است از امام خمینی رحمت الله که میفرمایند :

" شهادت عزت ابدی است حیات ابدی است "

 

عکس نصفه شده !

 

 

 

  • مهجور

سال تحویل 92 !

مهجور | جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۴۰ ق.ظ | ۳ نظر


یادش بخیر پارسال لحظه ی تحویل سال با بچه ها رفتیم سر مزار شهید گمنام دانشگامون ...

خیلی صفا داد ...

  • مهجور

پهلوان !

مهجور | يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ | ۸ نظر


قدیم تر ها وقتی به خانه ی مادربزرگ میرفتیم ارزویمان این بود که ان پهلوان بیاید و معرکه ای بگیرد !

بیاید و زنجیری پاره کند و مردمی که گردش را گرفته اند با ماشالا و الله اکبر اورا تشویق کنند !

ماهم با قد کوتاهمان و عقل زیاد نشده مان جایی را پیدا کنیم تا بهتر ببینیم و بعدها بیاییم و برای دوستانمان در قم تعریف کنیم !

من پهلوان را اویی میدیدم که  یک وانت از روی بازویش رد میشد و او اخ نمیگفت و

یا زنجیر به کمر میبست و ماشین را میکشید !

کلی کیف میکردم که من یک پهلوان را دیده ام !

او پهلوان بود و از این راه برای خانه اش نان اوری میکرد !

 

.......................................................................

امروز با عقل مقداری زیاد شده ام میگویم من هرروز یک پهلوان را میبینم !

هرروز که از در خانه بیرون می ایم همساده مان را میبینم که باقد کوتاه و جثه نحیفش بقچه ای بر روی دوش دارد و عازم تهران میشود !

او دست فروش است !

هر روز صبح او میرود سرکار و من میروم به  دانش گاه

هر روز غروب او از سر کار بر میگردد و من از دانش گاه به خانه

ده سال است که انها همساده ما هستند اما هیچ وقت صدایی جز شکرخداوند از زبانشان نمیشنوی

صمیمیت انها به هرچی پول و پولداری و الی اخر می ارزد !

 

این مرد یکی از پهلوانان زندگی من است !

نقطه سر خط ...

 

  • مهجور