برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

غروب آخر یا طلوع اول ؟!

مهجور | شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰ نظر

از عصر بغض دارم 

هعی نمیذارم به اشک تبدیل بشه 

تلویزیون رو روشن می کنم 

یه فیلمِ که پسربچه ی جنوبی با یه پسر روسی دوست شده و وقتی پسره ی روسی میره مسکو ، اون پسر جنوبی دلش براش تنگ میشه و وسایلش رو جمع میکنه که بره مسکو ...

بفضم تشدید میشه ..

تلویزیون رو خاموش می کنم و به حرفهای مامانم و همسایه گوش میدم ..

دارن راجع به غذای همسایه ها حرف میزنن ..

راجع به اینکه کدومشون ،کدوم غذا رو بهتر درست می کنن ..

منم از بی حوصلگی اظهار فضل می کنم و میگم خانوم رضایی اینا که از کربلا اومدن و سفره داشتن ، یه آش رشتخ پختن که خیلی خوشمزه بود 

هنوزم مزش زیر دندونمه ..

مامانم هم تایید میکنه 

ولی همسایه تکذیب ...

سرم توی گوشیمه 

غروب شده و نزدیک اذان 

عکسهای غروب دیروز رو می بینم که از داخل اتوبوس گرفتم ..

به غروب زندگی خودم فکر میکنم 

بازم بغض می کنم

غروب زندگی مرگ یا ...؟!

نمیدونم 

زیر لب تکرار میکنم "الهی مااظنک تردنی حاجتی قدافنیت عمری فی طلبها منک "

از خدا فقط همین ی حاجتو دارم ..

از وقتی خودمو شناختم هیچی از خدا نخواستم ..

هیچی جز همین یه حاجت ..

اذان رو دادن 

نماز اولو میخونم و آخرین افطار رو نوش جان میکنم ..

مامانم میگه

غصه دارم که ماه رمضون تموم شد ..

میگه ان شاءالله سال دیگه هم زنده باشیم 

دستامو بالا می گیرم و به شوخی دعا میکنم

" اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک " 

میگم ایشالا که نباشم تا سال دیگه 😃 

مطهره میگه اجی دست بده ایشالا باهم ‌...

مامانم دعوام میکنه :) مادره خب ..

تلویزیون روشنه 

اینترنتو روشن می کنم 

توی اینستاگرام چرخ می زنم

می بینم فلان دختر ، عکس خودشو گذاشته 

یه لینک  راجع به حجاب براش میذارم 

سریع بلاکم میکنه :) 

اعصابم به هم میریزه که چرا خانوم های مذهبی ما دارن خودشون رو به هر در و دیواری میزنن تا خودنمایی کنن ..

سریع تایپ میکنم 

یه متن راجع به عکس گذاشتن خانوم ها در فضای مجازی مینویسم و پستش میکنم ...

بغضم داره خفه ام میکنه 

میام زیرزمین تا گریه کنم 

صدای زنگ میاد 

_سلام خاله فاطمه خونه است ؟! 

بغضمو قورت میدم 

با صدای گرفته میگم 

_بیا پایین حانیه هستم 

اومده نمره هاشو ببینه ..

حرفهای تکراری می زنیم 

راجع ب برنامه اش واسه تابستون میگه ..

قرار میذاریم با هم بریم کلاس حفظ قرآن ..

بعد از یکساعت حرف زدن میره ..

نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم 

ضربانم تند شده ..

سخت نفس می کشم 

به روبه روم  نگاه میکنم که تاریکه ..

و فکر به اینکه شاید از پشت اون چوب لباسی جن بیرون بیاد ..

بلند بلند با عکس ابراهیم و اباالفضل حرف می زنم 

_ شماها که زنده اید ولی نمیدونم الان کجایید ..

به عکس ابراهیم نگاه میکنم 

_شاید الان رفتی پیش مامانت 

یه عکس اباالفضل نگاه میکنم 

_تو هم احتمالا خونه ی داداشت رفتی چون شبه عیده ... 

بغضم دوباره برگشته ولی اشکم نمیاد ..

کتاب مسابقه قرآن رو باز می کنم و ورق می زنم 

یه آیه میاد 

"الابذکرالله تطمئن القلوب "

داد میزنم خدا

یا رفیق من لارفیق له ...

استاتوس واتس اپم رو عوض میکنم 

یا رفیق من لارفیق له ....

بغضم قصد داره خفه ام کنه 

میرم اینستاگرام 

صفحه هارو نگاه میکنم 

عکس لبخند چندتا شهید اشکمو درمیاره ...

بغضم میشکنه ...

قربون صفاتون 

دل خوشتون 

مهربونیاتون 

خنده هاتون 

..

میشه از آسمون دست منِ زمینی رو بگیرید ؟! 



بیست و هفت تیر ۹۴ 

اخرین شب ماه رمضون

  • مهجور

اخرین سحر ماه رمضان ۹۴ !

مهجور | جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت ۱:۱۹ دقیقه بیست و شیش تیر ۹۴ 

امشب اخرین سحر ماه مهربون خداست ...

دوساعتی میشه که همسایه مون رو بردن بیمارستان و نی نی کوچولوش رو هم بردن همراهش ...

علی و فاطمه خونه ی ما هستن..

دو تا بچه شر

خانوم شمسی همسایمون از روی تنهایی از ساعت یازده خونمونه 

داره راجع به معده دردش حرف میزنه ..

رفته دکتر 

مطهره و محمد و فاطمه محو‌ تلویزیون شدن ...

تلفن زنگ میخوره 

اقارضاست 

میگه فاطمه خانوم یا خودت یا مامانت آماده بشید تا بیام دنبالتون 

چون امشب زهرا رو بستری کردن 

باید عمل بشه 

گوشی رو قطع میکنم و با هیجان میگم که چی شد 

مامانم برای اخرین سحری فسنجون گذاشته 

چون خیلی وقته نخوردیم ..

دلم داره ضعف میره ولی جلوی خانوم شمسی نمیتونم برم سر قابلمه و ناخونک بزنم .

مامانم استرس می گیره 

سریع میره آشپزخونه 

فاطمه میره دنبالش و میگه گشنمه 

محمد هم دنبالش میره و اونم گشنشه 

مامانم براشون فسنجون میکشه توی ظرف تا بخورن ..

خانوم شمسی هم کم کم بلند میشه که بره 

ساعت الان یک شده 

مامانم یه ظرف فسنجون بهشون میده 

همزمان با رفتن خانوم شمسی زنگ در رو میزنن 

درو باز میکنم 

فاطمه است 

نون محلی درست کردن 

نون مخصوص ارومیه 

ازم می پرسه ماهم بیایم خونتون  ؟!

منظورش خودش و حانیه است 

میگم اره 

خانون شمسی میره و مامانم همش داره از اشپزخونه داد میزنه که اگه حسین اومد قشنگ سحری براش بِکِش تا بخوره 

باهاش دعوا نکنیا 

خواب نمونیدا 

میشنوی فاطمه ؟!

مانتو و کیفمو بیاااااااررررر 

راستش همه اینهارو میشنوم ولی یادم میره 

فاطمه و محمد دارن شر بازی درمیارن 

میزنم پس کله ی محمد 

میگم بیا بخواب بچه 

فاطمه دستشویی نداری!؟

راست بگیاااا 

الان فاطمه دختر همسایه هم اومده خونمون 

بامطهره همسنن 

نشستن و دارن غیبت این دوتا بچه رو میکنن 

منم همش چش غره میرم که بابا اینا بچه ان 

اقارضا میرسه و یه نفس راحت میکشم 

میفرستمشون که برن پیش باباشون 

مامان هم داره توصیه های اخرو میکنه بهم ..

مطهره سادات و فاطمه همش ازم می پرسن اون دوتا بچه هم میرن یانه 

میگم نمیدونم 

محمد فاطمه رو میفرسته که بره و خودش درو محکم میکوبه و با ذوق و شوق میپره بالا پایین و میاد توی خونه 

بش میگم به شرطی میمونی که بگیری بخوابی 

فرار میکنه میره سوار ماشین میشه و میره 

میام تو خونه و با مطهره سادات و فاطمه بشکن می زنیم 

بعبارتی از شرشون راحت شدیم 

زنگ درو میزنن 

حانیه است ...

الان مجبورم بشینم به حرفهای تکراری حانیه گوش بدم 

هنوزم گشنمه 

عملا خوردن رو فراموش کردم 

راستی 

اخرین سحری یه طعم دیگه داره ...

.

پ.نون : مامانم ، مامان همسایه ها هم هست :)

  • مهجور

سلام عمه ...!

مهجور | پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت دو 

پنجشنبه 

۲۵ تیر ۹۴ 


نیم ساعتی میشه که از خونه همسایه برگشتیم 

برای اولین بار توی ماه رمضون افطاری دعوت بودیم ...

تا میرسم اینترنت رو روشن میکنم 

پیام ها بالا میاد 

وارد اینستا میشم 

پستها رو دونه به دونه می بینم و بی اعتنا از کنارشون می گذرم ..

به پست یه نفر می رسم 

از سوریه پست گذاشته 

مدافع حرم حضرت زینب ...

لایکش می کنم 

بغضم هنوز نشکسته 

می شناسمش 

خیلی سخته یه نفر رو که می شناسی ، خبر شهادتش رو برات بیارن ..

همون لحظه پیام میدن 

که سلام علیکم 

اگر رفتید حرم حضرت معصومه برای رفع حاجت یک گرفتار دورکعت نماز بخوانید . 

میدونم حاجتشون شهادته ...

بغضم میشکنه 

میگم 

اگر رفتید حرم عمه جانم حضرت زینب ، سلام بنده رو برسونید ...


هیچ مصیبتی بالاتر از مصیبت حضرت زینب نیست ...

بنظرم  اولین شهید عاشورا حضرت زینب بود ...

قبل از همه شهید شد ...

قلبم طاقت روضه ی عمه ام رو نداره ...

اما 

فقط روضه ی عمه ام رو دوست دارم ...

عزاداری زن های عرب قلبم رو آتیش میزنه ، علی الخصوص اگه مُسن باشن ...

با دیدنشون چشمام رو میبندم و میرم کربلا ..

بالای تل ...

و ..............

دلم میخواد داد بزنم و بگم دوستون دارم 

بگم عمه جانم دوستون دارم 

اما 

حیا می کنم 

جلوی شما باید سر به زیر بود 

مثل صحرای محشر 

که باید جلوی مادرتون سر به زیر باشم...


پ.نون : نگذارید سر بلند کنم 

غرورم رو بشکنید ...

"اللهم طهر قلبی "

  • مهجور

یه روز که روزه بودم !

مهجور | يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ | ۱ نظر

تاظهر خواب بودم به همین خاطر نه تشنگی رو احساس میکنم و نه گرسنگی رو 

هیچ کسی خونه نیست ،حوصله ام سر رفته 

نمیفهمم چی شد که دم درم و کلید انداختم به در و دارم قفلش میکنم 

میرسم حرم

یه زیارت میکنم و بعد راهی گلزار میشم 

به اونجا که می رسم مادر حیدر رو می بینم 

با اون زبون شیرینش برام دعا میکنه 

دعاهای ناب 

حرفام که تموم میشه راهی خونه میشم 

ولی 

یادم میاد که کیفم رم عوض کردم و جز چندتا سکه که باقی پول اتوبوس وقت اومدن هست ، پول دیگه ای ندارم ...

لبهام خشک شده و گاها بازبون خیسش میکنم 

دارم به فاجعه فکر میکنم 

با دست اروم میزنم توی صورتم و سرمو پایین میندازم 

دلم میخواد گریه کنم ولی نمیشه 

فاصله ی خونمون تا گلزار خیلی زیاده 

مجبورم به رفتن 

توی مسیر فقط به فکر پیدا کردن یه شیراب هستم تا صورتم رو بشورم و کمی از عطشم کم بشه 

یه شیرآب هست اما آبی نداره ...

حس شکست دارم 

توی افکار خودمم 

حواسم جمع نیست 

اما می بینم که میوه فروش دستمال رو از سطل کنارش خیس میکنه و روی سرش میذاره تا یادش بره گرمارو ...

چهار راه اولو رد میکنم 

دارم از شدت تشنگی نابود میشم 

می رسم به نونوایی 

از عرق نونوا شرم میکنم 

شرم می کنم که بگم خدا من دیگه نمیتونم 

چهار راه دوم 

به حرم نزدیک میشم و وقتی گلدسته ها رو می بینم لبخند می زنم 

خودم رو به ابسرد کن های حرم می رسونم و دوبار صورتم رو می شورم ...

کمی که جوون می گیرم ، به سمت خونه حرکت می کنم 

به کوچه مسجد می رسم و دوبار می شینم 

مثل آواره ها به دیوار تکیه می دم 

به پاهام التماس می کنم که دوتا کوچه بیشتر تا خونه نمونده 

اشکم درمیاد 

اشکمو پاک میکنم و یه نگاه به گوشی می کنم 

چهار دقیقه به اذان مونده 

تا من به مسجد برسم اذان رو می گن 

با هزار امید خودم رو به آبخوری مسجد می رسونم 

اما 

شیرهای آب رو قطع کردن 

سرم گیج میره و میخوام زمین بخورم 

خودمو حفظ میکنم 

حالا درونم جنگ شده 

برو مسجد 

نرو مسجد 

با هزار جور مکافات خودم رو به صف سوم می رسونم 

توی دلم به اقاجماعت التماس میکنم که زودتند سریع تمومش کن ..

ولی 

تموم میشه آخرش 

و افطاری هرشب مسجد رو نوش جان میکنم 

" یه لیوان شیر دوتا خرما " 

تمام روز رو فراموش می کنم 

با حال خوب میرم خونه ...

تمام

  • مهجور

ففروا الی الله ...!

مهجور | پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ | ۰ نظر

خانوم ش زنگ میزنه که حالم بده و مامان مجبور میشه باهاش بره دکتر 

قبل از رفتن تهدید میکنه که وقتی برگردم ظرفها باید شسته شده باشه ..

طبق معمول میگم چشم 

استرس تهدید مامان نمیذاره به کارام برسم 

میرم سر ظرفشویی و قابلمه هارو میذارم کنار 

چون علاقه ای ندارند من بهشون دست بزنم ..

مامانم هم این موضوع رو پذیرفته 

مطهره سادات سرش توی تبلتشه و گاها من رو توی پیج هایی که مربوط به ارواح و جن و اینهاست منشن میکنه 

تا میبینم 

دعواش میکنم که من میترسم 

هرشب بهش میگم اینستارو حذف کن 

و این شده تکرار ..

کنترل رو برمیدارم و ازشبکه یک شروع میکنم 

جز شبکه پرس تی وی ، هیچ کدومشون جذاب نیست !

حقیقت این هست که از تماشای تلویزیون بیذارم !

نگاه میکنم و خوب گوش میدم و اگه معنی یه کلمه رو بلدم ، لبخند میزنم ...

این تصویر رو که می بینم یاد حرفای غروب می افتم 

قیامت ، برزخ ، نفخ صور ، پودرشدن کوه ها ، و از همه مهمتر ازبین رفتن مهر مادری 

مادری که عاشقانه فرزندش رو دوست داره ، از فرزند خودش فرار میکنه ...

فَفرّوا الی الله برام معنی پیدا میکنه ! 

میترسم !

دلم میخواد برم کتابم رو از طبقه پایین بردارم و بخونم اما ترس بهم غلبه کرده ...

ترجیح میدم بشینم و به درد پام برسم !

خدا سریع اجابت میکنه ...

دیشب ازش خواستم اگه قراره با پاهام برم به مجلس گناه ، فلجشون کن ..

جوگیر شده بودم 

شاید برای شماهم اتفاق بیافتد پس مسخره نکنید !

بعبارتی لنگ شدم !

و این خیلی خوبه 

الحمدلله که خدا صدای آدم رو میشنوه 

یا صاحب کل النجوی ...

میخوام بگم خدارحم کن به بنده ای که جز اشک چیز دیگه ای نداره ولی عربیش رو یادم نمیاد ..

خدا همین که گفتم 

ارحم ...


۱۸تیر ۹۴

ساعت ۱:۰۴

  • مهجور

ماه رمضون ...!

مهجور | جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ | ۱ نظر



هرسال که ماه رمضون خونه مادربزرگ بودیم ، کارم این بود قبل از افطار میرفتم باغ پشتی خونه مادربزرگ و تمشک و الوچه میچیدم برای افطار ...

شب هم که میشد یه کاسه البالو میشستم و نمک میزدم و مینشستم پای تلویزیونی که فقط چهار شبکه داره و اکثر مواقع دوتاش خرابه ...

شاید مادربزرگم و اقاجونم اینا ، تنها خانواده ای باشند که ماهواره ندارن و با همون شبکه محلی خودشون صفا میکنند ....

دلم الان اونجا رو میخواد 

هنوز اذان رو نگفته بودن باید شام حاضر میشد و سریع بعداز شام هم چایی ...

دیر خوابیدنشون ساعت یازده بود ...

مگر اینکه عموها از شهر بیان و به هوای اونها بیدارتر بمونیم ...

دلم حافظ خوندن هامو میخواد زیر نور مهتاب توی حیاطی که صدای پارس سگ و زوزه ی حیوونایی که نمیدونی نزدیکن یانه ، فضارو برات ترسناک میکرد ...

و با صدای جیرجیرک این ترس تعدیل میشد ...

مطمانم الان مادربزرگم خوابه و پدرم توی اتاق ، عینکشو برداشته و  عمیق شده توی نوشته هاش و داره خودش رو برای سخنرانی فردا آماده میکنه ... دلم برای بابام تنگ شده ..

اگر الان اونجا بودم حتمن حتمن یه کتاب از داخل قفسه ی کتابهای بابام برداشته بودم و شروع میکردم به خوندن.. اگر هم ازش خوشم میومد می اوردمش قم ...

و هیچوقت نمیخوندمش :)))

  • مهجور

قبرستان هفت تیر ۹۴ !

مهجور | سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

#قبرستان

اپیزوداول: 

سلام فاطمه یه چی بگم به مامانت نمیگی؟!

درددل میخوام بکنم 

مامانم همش بین من و داداشم فرق میذاره 

منم الان قهر کردم اومدم حرم 

من: بابا این مسایل طبیعیه ، توی همه خونه ها هس 

مامان منم بین من و حسین فرق میذاره 😃 


اپیزود دوم :

نوشته تهمینه میلانی برای پدر و مادرش 

جمله ی ایت الله دولابی راجع به پدرومادر

دیدن چندتا پست راجع ب احترام به پدر ومادر 

همه ی اینها روکاملا اتفاقی توی این دوروز دیدم ‌..

و کاملا اتفاقی روز قبل برای مریم  نامه تهمینه میلانی رو فرستاده بودم ...


اپیزود سوم : فاطمه اقای ساروقی توی قم نو‌دفن هستش و حاجت میده رفتی تاحالا ؟!

من : نه نرفتم

مریم : من ازش حاجت گرفتم ..

ایه هفتادوهشت تا هشتاد و‌هشت سوره شورا رو هم هرروز بخونی خیلی خوبه ، حاجت میده..

اپیزود چارم : 

وارد قبرستان قم نو میشیم 

خورشید غروب کرده و هیشکی داخل قبرستون نیست ..

میخندم و از وحشت اونجا حرف میزنیم 

میریم ته قبرستون سر مزار سیدجواد و رسول ترک ..

سر مزار رسول ترک به این فکر میکنم که اگه در قبرستون رو ببند چیکار باید بکنیم ؟!

مثلا یه نفر شب اینجا بمونه صددرصد سکته میکنه ..

مریم میگه فاطمه فکر کن در قبرستونو قفل کنن 

دقیقا داره همون چیزی رو میگه که من بهش فکر میکنم ..

یه صدای بلند میاد که داره داد میزنه 

اهمیتی نمیدیم و غرق شدیم توی ترس از مردن و التماس دعا گفتن به رسول ترک و ازاین حرفا ...

میریم به سمت در خروج و یک اقایی با موتور میاد سمتمون و میگه در قفله !!

من بلند میگم خاک به سرم 

اون اقا میگه از در پشتی باید خارج شید ..

هوا داره تاریک میشه و مقبره های خانوادگی تاریکتر و توی چشم ما بزرگتر ...

اپیزود پنجم : 

مریم من قول میدم به خدا که دیگه گناه نکنم تا شهید بشم 

اصلا الان میرم خونه کل ظرفارو میشورم 

لباسارو اطو میزنم 

سفره رو جم میکنم (  همه ی اینها در حین رفتن به درب خروج گفته میشود ) 

اون اقای موتوری الان هم حکم عزراییل رو داره و هم فرشته ی نجات ...

اپیزود شیشم : 

مایده : من میخواستم برم خونه بازم با مامانم قهر باشم ولی دیگه این کارو نمیکنم 

وای فاطمه چقدر جالبه که همین امروز که من قهرم با مامانم این اتفاقا افتاد 

من با حالت گریه ی الکی : من میخوام دیگه دختر خوبی باشم 


اپیزود اخر : 

مریم : دقت کردی من و تو داشتیم الان به خدا التماس میکردیم که سالم از قبرستون بیایم بیرون ؟!

التماس میکردیم که خدا ببخشید 

دقیقا مث ادمایی که میمیرن و از خدا فرصت برگشتن میخوان ...

تازنده ایم قدر نمیدونیم 

من : 

# الحمدلله بخاطر امروز

  • مهجور

یکشنبه هفت تیر ۹۴

مهجور | سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

#خانه_عشاق 

اپیزود اول :

سلام 

امروز چندشنبه است ؟! 

یکشنبه 

یعنی امروز روزی نیست که قرار باشه من اون پسره رو ببینم ...

وارد میشم 

دوستم رو میبینم و بعدش خدای من بازم اون پسره 

بلند بلند فوش میدم 

این سری میخندم و به دوستم میگم این همون پسره اس 

پسره میفهمه که دربارش حرف میزنم و نگاه میکنه!!

خب اقا همون پنجشنبه ها میای بسه برات ...

به فاطمه یه کاسه شله زرد دادن و فاطمه به زور کاسه رو به من میده ..

من و مریم دونفریک پس عادلانه نیست که شله زرد برای من باشه ...

توی ذهنم دارم با خودم دعوا میکنم که این شله زرد رو چیکار کنم ...



اپیزود دوم :

دوستم رو‌در امامزاده به امان خدا میسپارم و مینشینم روی نیمکت کنار اباالفضل 

امروز یه روز عادیه و قرار نیست خانواده اباالفضل بیان تا من مجبور شم بلندشم برم ی جای دیگه ...

قران میخونم و حواسم هست یه اقا نشسته روی نیمکت کنار محمدرضا و داره همش به من نگاه میکنه 

اهمیتی نمیدم 

دفترچه ام رو باز میکنم و مینویسم ..

یک اقای مسن روبه روم کمی دورتر ایستاده و داره نماز میخونه 

بنظرم برادرش شهید شده ...

اون اقا همچنان نگاه میکنه و من برای فرار از نگاهش بلند میشم و میرم کنار مهدی و مجید میشینم ..

به محض بلند شدن من ،اون اقا میاد بالای مزار اباالفضل و روی اون نیمکت میشینه 

مزار برادرش اونجاست 

منتظر بود من بلند شم تا بیاد و راحت باشه ..

کاملا درکش میکنم 

بنظرم مقدار زیادی فوش هم خوردم 


اپیزودسوم : اینجا نشستم و منتظرم تا مریم از امامزاده بیاد 

یه پسر اب دستش گرفته و میره بالای مزارها و بلند بلند باهاشون حرف میزنه ..

مقداری بیمار هست و این مساله کاملا مشهوده ..

به حس و حالش غبطه میخورم 

رفت سر مزار محمدرضا و باهاش سلام علیک کرد 

بهش گفت ارایش کردی ؟!

منظورش سنگ مزارش بود که پررنگ شده ...

اخه یه عده جوون از اول ماه رمضون هرشب ساعت یازده میان خانه عشاق و نوشته های مزارها رو پررنگ میکنن ...

اینجاست که من غبطه میخورم که چرا پسر نیستم !!



اپیزود چهارم : 

غرق شدم توی افکارم 

نگاه میکنم ب روبه رو 

یه خانوم با چادر عربی وارد شد 

باچشمام دنبالش میکنم 

میره بالای مزار حیدر 

مست میشم 

از خوشحالی بیش از اندازه مست میشم ...

مامان حیدره 

همون مادری که برام دعا میکنه برم کربلا همون مادری که چندهفته پیش وقتی رفتم پیشش ، جیبهاش رو گشت و یه پارچه سبزمتبرک به ضریح امام حسین بهم هدیه داد ...

دوستش دارم 

بدو بدو میرم سمتش 

شله زردی که فاطمه بهم داد رو بهش هدیه میکنم 

برام دعا میکنه و میگه انشاالله منصور باشی 

برای پدرومادرم هم دعا میکنه 

بدنش درد میکرد 

داشت میرفت دکتر 

دستمو گرفت گفت ممنونم که به حیدر سر میزنی و 

خداحافظ

  • مهجور

خانه عشاق...!

مهجور | جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ب.ظ | ۲ نظر

#خسته_شدم

#ازخودم 

تا اومدم بشینم روی نیمکتم دوتا طلبه پیشدستی کردن و نشستن و شروع کردن ب مباحثه ...

یه اااااااههههه بلند گفتم و رفتم روی ی نیمکت دیگه نشستم .

کل اسمون خانه عشاق رو دارن سقف میزنن ...

اصلا دوس ندارم 

عکسای عشاق رو هم دارن عوض میکنن و از سادگی درمیاد 

به مدرنیته فوش میدم ! 

ازاینجا اسمون پیداست 

سلفی با اسمون .....

دوباره اون پسره 

ازش بدم میاد ... هرپنجشنبه که میرم میبینمش !

یه دفترچه دستش گرفته و توی گلزار چرخ میزنه و با مادرعشاق حرف میزنه ...

خب اقا حرص میخورم چرا با باباهاشون حرف نمیزنه :/

هربار که میبینمش اخم میکنم 

اون هفته هم با نامزدش اومده بود و بازهمین کارو انجام میداد :/// نیمکت کنار مزار ابوالفضل خالیه 

میشینم و دفترچه ام رو باز میکنم که بنویسم ... اون پسره داره نگام میکنه و منم همچنان اخم میکنم ....

اهههه بدشانسی !!! خودکارم نیستش ...

تا میرم خودکار بگیرم و برگردم میبینم نیمکت پرشده 

خانواده ابوالفضل اومدن ...

درواقع منتظر بودن من فقط بلند شم تا بیان کنار بچشون 😭

میرم روی نیمکتی که ازش بدم میاد میشینم 

قران بازمیکنم و میخونم و خودبه خود اشکام میاد ...

بی دلیل 

گناه اشک ادمو درمیاره 

بسم الله خانه عشاق بیست و هشت خرداد نودوچهار ساعت نوزده و پنجاه و چهار دقیقه روز پنجشنبه ...

سلام 

مهجور۱۳ 

نشسته ام میان دودلبر و دودلم 

کدام را به مهر برگزینم دراین میان خجلم 

#همین

#نفس

#خدا

#ببار

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده !

  • مهجور