برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

قرصهای مادربزرگ قسمت اخر !!!

مهجور | يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

ساعت شیش صبح یه قرص صورتی رنگ هست که باید بخوره 

یه اسپره ی تنفسی هم هست که باید چهارپاف ازش بزنه ...

قبل از صبحانه یه قرص داره که باید بخوره

ناشتا باید باشه 

ساعت نه صبح سه تا قرص داره که باید بخوره و یه قرص جوشان هم باید بخوره 

یه اسپره دیگه داره که نارنجی رنگه 

از این باید دوتا پاف بزنه 

ساعت دو عصر اولا دوتا قرص داره که باید بخوره 

دوما اون قرص و اسپره ی شیش صبح رو باید این ساعت استفاده کنه 

ساعت نه شب باید همون قرصای نه صبح رو بخوره 

ساعت ده شب باید همون قرصای ساعت شیش صبح رو بخوره 

بعد از شام باید ی قرص بخوره 

اخرشب وقت خواب باید قرص آ اس آ بخوره 

و لالا .....

قرصای ساعت دو عصرشو میذارم کنار قاب عکس بابام که لب طاقچه است 

قرص ناشتا رو میذارم کنار عکس عموبزرگم ک شهید شده 

قرص های ساعت دو رو میذارم لب پنجره 

قرص بعد از شام رو میذارم توی زیرتلویزیون 

قرص آخرشب رو میذارم توی سبد 

اینارو اینجوری گذاشتم و هزاربار به عموی مامان بابام گفتم برام بگه جای قرص هارو که یادش نره و سر وقت قرصا رو به مامان بزرگم بده .....

اگه ی قرصش جابه جا بشه حالش بد میشه .....

اینارو میگیم و ساعت چهار حرکت میکنیم میایم سمت قم 

و زندگی عادی مون شروع میشه 

این اولین عیدی بود که خیلی دوسش داشتم ....

که حوصله ام سر نرفت 

ولی تموم شد

معلوم نیست مامان بزرگم تا چندوقت دیگه زنده باشه 

و هرچند نوه های دیگه اش رو بیشتر از من دوست داره 

اما 

دلم میسوزه که قرصاشو قطعاااااا یادش میره بخوره 

و خیلی هاشو جابه جا میخوره .....

حوصله ندارم دیگه ادامه اش رو بنویسم 

الان 

ساعت 22:29

روز یکشنبه 

15 فروردین 94

روی میز غذاخوری درحال تایپ کردن ...

تمام

  • مهجور

قرصهای مادربزرگ 8

مهجور | جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 19:50 جمعه 13 فروردین 95

خب الان از خونه عمه ام اومدم و الان زیر پنجره مشرف به حیاط دراز کشیدم و دارم تایپ می کنم .

اونروز که خونه عموی شهیدم بودید ،عصرش رفتیم خونه عمو دومیم ولی خونه نبودن و رفته بودن خونه عمو کوچیکم و خب شام اونجا کنسل شد و برگشتیم روستا .

دودقیقه مونده بود که برسیم ،من گفتم مامان من حوصله ام سررفته و میخوام برم خونه اقاجونم 😄 

مامانم هم گفت میریم همه باهم خونه دایی بزرگمم ،اخه از اول عید فرصت نکرده بودیم ک بریم . 

خونه داییم کنار خونه اقاجونمه 

رفتیم خونه دایییم و یه ده دقیقه بود اونجا بودیم ک خاله ام زنگ زد گوشیم که شام دلمه گذاشتم با ابجیت و مامانت بیاید شام اونجا یعنی خونه اقاجونم.

منم گفتم باشه خودم و ابجیم میایم .

این داییم پسر زیاد داره ماشالا و همشون جوکر محضن 😄


هعی میومدم پاشم برم خونه اقاجونم ، اینا ی چیز خنده دار می گفتن ، نمیرفتم مینشستم😐

دیگه غروب شد و اذان و زن داییم و پسرداییام ب زور نگهمون داشتن شام اونجا 

یعنی مامانم و داداشمو و نامزدشو نگه داشتن و من و ابجیم شام رفتیم خونه اقاجونم و بعد از شام اومدیم دوباره خونه داییم . 

خونه اقاجونم همه ی خاله ها بودن و اونجا خیلی خوش میگذشت ولی خب برای اینکه بی ادبی نباشه بعد از شام برگشتیم خونه دایی 😐

عمه ام ایناهم اومده بودن اونجا

اخه این مامان بابای ما دخترعمو پسرعمو هستن و همه باهم فامیلن 😄

اونشب مامان بزرگم و عموی مامان بابام تنها بودن و خب کسی نبود قرصای مامان بزرگمو بده 

همون غروبی ک اومدیم خونه داییم و بعدش رفتم خونه اقاجونم، از اونجا زنگ زدم ب عروس عمه ام و بهش گفتم قرصای مامان بزرگمو بهش بده و خداروشکر داده بود 😊

خب اونشب ساعت یک بود ک برگشتیم و یادم نیست چه ساعتی خوابیدم و ....

پنجشنبه صبح طبق روال بیدار شدیم و نزدیکای ظهربود ک با مامانم رفتیم داخل روستا که هم بریم خونه خاله کوچیکم و هم خونه زن دایی مامانم

اول رفتیم خونه خاله ام و بعدش هم رفتیم خونه زن دایی مامانم .

راستش از بچگی عیدی که زن دایی مامانم به من و داداشم و ابجیم میداده ، تخم غاز بوده و ی تخم بزرگتر از تخم مرغ ، دوبرابرو یاحتی سه برابرش ...

رفتیم هعی نشستیم نشستیم 

دیگه داشتم ناامید میشدم ک دیدم زن دایی مامانم ب دخترش گفت برو عیدی فاطمه رو بیار😍

مشعوف شدم 

ولی بعدش گفت ایشالاا سال دیگه با شوهرت بیای تا به اونم از این عیدی ها بدیم 😐😐😐

این جمله رو توی هر خونه ای که رفتم گفتن و مطمانم دخترا هرعید اینو تجربه می کنن😄

خلاصه بعدش اومدیم خونه و ی چرت زدم و بعدش رفتم خونه عمه ام اینا و دیدم میخوان برن سرقبرستون اخه پنجشنبه بود .

منم اومدم سریع اماده شدم و خرما و شکلات ورداشتم و رفتم.

دم غروب تنها برگشتم اخه میخواستم با دخترخاله ام برم خونشون و برنامه ی این که امروز کجا میرن و ماهم باهاشون بریم رو بچینیم ...

بعدش که اومدم خونه هوا بشدت سرد بود 

یهو دیدیم اسمون قاطی کرد و برف اومد😐

منم برف ندیده ی بدبخت 

از ذوق زدگی میخندیدم فقط 😄😐

البته هواشناسی از چندروز میش اعلام کرده بود که سیزده ب در برفه ...

ساعت یازده که شد ، خاموشی زده شد و خب رختخوابم رو میندازم زیر پنجره مشرف ب حیاط 

چون تازه کشف کردم ک نت وای فای اینجا انتنش خوبه 😄

ی ذره شعر خوندم و 

با دوستام اشتی کردم 

البته با یکیشون هنوز اشتی نکردم و فکر نمیکنم ب این زودی ها اشتی صورت بگیره ...

خلاصه اینکه دیشب با یکی از بچه ها حرف زدیم 

تااااا صبح ساعت هفت 😄😄😄

ساعت هفت خوابیدم و ساعت ده با زنگ تفلن بیدار شدم و خاله ام بود ک پرسید میاید با ما باغمون ؟ 

منم خواب بودم گفتم نه 

ی ربع بعدش که بیدار شدم به غلط کردن افتاده بودم 😄

اخه راستش عمو کوچیکم هم دیشب زنگ زد و گفت امروز جایی نریم و میان اینجا ک باهم سیزده رو ب در کنیم ....

بعد از خوردن صبحانه مامانم گفت برو خونه عمه کوچیکه ، نون خریده برامون برو بیارش 

منم دست راستم بشدت درد میکرد 

چون دیشب تا صبح اصلا تکونش نداده بودم و زیرپتو چت کرده بودم با دوستم 

کاملا خشک شده بود😄

ناچارا اماده شدم و رفتم 

روستامون ی جای تفریحی داره ک ملت از شهر میان اونجا 

درحین رفتن ب داخل روستا ، ماشین ها پشت سرهم داشتن میومدن میرفتن ....

هوا افتابی بود ولی باد میومد و سرد بود ..

رفتم از خونه عمه نون رو گرفتم و بعدش رفتم خونه خاله ک بگم میرن باغشون یانه ؟

خاله ام گفت بخاطر سردی هوا نمیرن و منم باخیال راحت برگشتم خونه مامان بزرگم

بعد چنددقیقه عموم اینا اومدن و زن عمو و مامانم ناهار کتلت درست کردن و ناهارو ک خوردیم دیدیم هوایخههههه 

افتاب بودا 

یهو ابرشد 

برف شد 😄

منم پاشدم اومدم خونه عمه ام اینا ببینم اونجا چه خبره 

دیدم هنو ناهار نخوردن 

در همون حینی ک از وای فای استفاده می کردم ، عمه ام اینا ناهارشونو خوردن و گرفتن خوابیدن 😐

برف هم قطع شده بود 

منم برگشتم خونه مامان بزر

گم ک دیدم عمو و مامان و زن عمو و بچه ها اماده شدن ک بریم پشت خونه عمه ام ی ذره چیز میز بخوریم و برگردیم 

خب رفتیم 

ولی یه ربع بیشتر نموندیم 

داشتیم یخ میزدیم😂

دوباره برگشتیم خونه 

توی خونه ی ذره تخمه و اینا خوردیم

اینترنت سرعتش افتضاح بود 

رفتم خونه عمه ام واسه استفاده از وای فای 😄

دوباره برگشتم خونه مامان بزرگم ک عموم اینا راهی شدن ک برن شهر خونشون و رفتن 

بعد از رفتنشون برف تند شد 

رفتم خونه عمه ام و با داداشم و نامزدش رفتیم پشت خونشون ک باغه ی چندتا عکس گرفتیم و بعدش رفتیم خونه نشستیم پیش بخاری و وای فای 😐😐😐

بعدش سر ی سری مسایل بحث شد و منم حوصله بحثو نداشتم پاشدم اومدم خونه مامان بزرگم 😕

الان هم اینجام زیر پنجره 

همین 

تموم 😕

سیزده هم نحس نیس 

عشقه 

همین 😐

و من الله توفیق

  • مهجور

قرص های مادربزرگ 7 !

مهجور | چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ | ۱ نظر

بسم الله 

ساعت 15:16 روز 11 فروردین 94 

خونه عموم که شهید شدن :)

خب فکر می کردم که این چندروز اخر تکراریه ولی تکراری نبود 

پریروز که از خونه عمه ام اومدم خونه مامان بزرگم ، زن عموم زنگ زد و گفت فردا شب بیاید شهر شام خونمون 

ماهم قبول کردیم .

اون شب ساعت 1:56 دقیقه خوابم برد 

تازه اون شب رفیقم هم پیام داد که سلام از فلان عکست می تونم استفاده کنم منم پنج شیش ساعت بعد سین کردم و گفتم سلام استفاده کن 

دقیقا به همین خشکی 😐

اون یکی دوستم هم پیام داد 

یه استیکر فرستاده بود

ولی جواب اونو ندادم 

چون فعلا نمیخوام رابطه ای باهاشون داشته باشم 

اون شب دوباره مث شبای قبل ساعت چهار صبح از خواب پریدم 

ولی یه خواب وحشتناک دیدم 😐

دونفر داشتن توی خواب دنبالم می کردن که دوربینم رو ازم بدزدن 

البته دوربین واسه من نیس واسه دوستمه

خلاصه بعد از بیداری دوباره خوابیدم و مث روزای قبل نماز و قرص و صبحانه و قرص و بعدش با مامانم رفتیم خونه عمه ام دنبال داداشم که ببینیم ماشینو اورده یانه

اخه ماشین ترمز نداشت و برده بودش شهر تعمیرگاه ...

واسه رفتن به شهر هم جامون توی ماشین خودمون نمیشد و پسرعمه ام قرار بود عصر باخانومش برن شهر ، مامانم بهشون گفت که مامان بزرگمو و عموی مامان بابامو که با مامان بزرگم زندگی میکنه ، رو با خودشون ببرن 

تا من و داداشم و مامانم و ابجیم و زن داداشم با ماشین خودمون بریم شهر ....

اومدیم خونه و ناهار رو خوردیم و اماده شدیم و مامان بزرگم و ابجیم و عموی مامانم با پسرعمه ام اینا رفتن شهر 

ماهم با ماشین خودمون

بابام چرا نبود؟

خب بابام عصر رفت که بره کربلا 

خلاصهههه رفتیم خونه عموم و تا قبل از غروب افتاب رفتیم خونه دخترعموم واسه تبریک عید و بعدش هم رفتیم خونه اون عموم که شهید شده واسه تبریک عید و غروب هم برگشتیم خونه عمو کوچیکم واسه شام 

داداشم و نامزدش هم رفتن عروسی دوست نامزد داداشم .

ساعت 12 بود که شارژ نتم تموم شد و خوابیدم دیگه 😄😐

باز اون خواب پریشبو دیدم 

ساعت 3:50 دقیقه صبح از خواب بیدار شدم

از ترس عرق کرده بودم 

یعنی نصیب هیشکی نشه 😐

اخه من نمیدونم با دوربین مردم چیکار داشتن اخه 😐

حتی تا جمکران هم رفتم و اومدن دنبالم 

😄

بعدش شیش صبح بیدارشدم نماز د قرصای مامان بزرگ و اینا

البته دیشب زن عموم یعنی زن همون عموم که شهید شده زنگ زد و ناهار امروز دعوتمون کرد و ماهم لبیک گفتیم 😄

الان هم اونجاییم 

با نت وای فای 😍😄

امروز صبح قبل از اومدن ب خونه این عموم، رفتیم خونه داییم واسه تبریک عید و بعدش هم اومدیم اینجا 

الان هم همه سرشون توی گوشیه 😄

البته من نه کسی بهم پیام میده و نه به کسی پیام میدم 

کلا دوتا دختره هستن ک از بچه های اینستان و اصلا ندیدمشون و برام متنهای ادبی میفرستن و منم براشون متن میفرستم 😐

همین 

البته شام هم مهمون اون یکی عموم هستیم 

داییم هم گفتن فردا ناهار بریم اونجا که فکر نکنم بشه که بریم

خلاصه تکراری نشد این روزای اخر 

اما 

دیروز زلزله هم اومد

این جاموند😄😐

همین 

فعلا

  • مهجور

قرص های مادربزرگ 6 !!!!!!!!!

مهجور | دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 19:31 روز 9 فروردین 95 

همین الان ازخونه آقاجونم اینا اومدم و مستقیم اومدم خونه عمه ام که داستان امروزو بنویسم .

دیشب ساعت یازده همه خوابیدیم و خب قطعا اگه دوستامو داشتم تا ساعت دو و سه نصف شب بیدار بودم و حرف میزدیم اما ....

راستش این دوسه روزه سه تا کانالی که شعر و متن قشنگ میذارن رو انقدر خوندم که رسیدم به اولشون یعنی وقتی که تازه ساخته شدن 😐

دیشب هیچی دیگه نداشتم که بخونم 

کتاب شریعتمداری در دادگاه تاریخ رو هم تا چهل صفحه مونده به اخر کتاب خوندم و دیگه خسته شدم .

این زود خوابیدن دیشب باعث شد ساعت دو بیدار شم و دیدم پیام دارم توی تلگرام و خب این چندروزه که با دوستام قهرم ، جز دخترعمه ام هیچ کسی دیگه بهم پیام نمیده و مطمان بودم اونه 😐

توی خواب و بیداری دیدم نوشته حوصله ام سررفته 

منم توی جوابش گفتم حوصله منم سررفته ولی من الان خواب بودم و بیدار شدم و شب بخیر بگیر بخواب 😄

و خوابم برد 

ساعت چهارو نیم بود که دوباره بیدار شدم و بازخوابیدم تا وقتی که صدای اذان گوشیم بلند شد 

خب قطعش کردم و خوابیدم تا شیش و نیم و بلند شدم و نمازو زدم به بدن و قرصای مامان بزرگ رو دادم ...

بعدش هعی یه ساعت ب ی ساعت بیدار میشدم و می دیدم همه خوابن باز می خوابیدم تا ده ک دیگه همه بیدار شدن و صبحانه 

و بعدش ی ذره از کتاب شریعتمداری رو خوندم و 

بارون همچنان از دیشب ادامه داشت و صبح قطع شده بود 

کتابو بستم و گفتم مامان من حوصله ام سررفته می خوام برم خونه اقاجون 

مامانم گفت الان ک بخوای بری بارون میاد میدونم و دقیقا همون لحظه بارون شروع کرد به اومدن 😐

پنج دقیقه بعدش خاله ام زنگ زد که با ابجیت ناهار بیاید اینجا یعنی همون خونه اقاجونم و گفت ناهار آش رشته دارن 

منم دیدم آبجیم خوابه بیخیالش شدم و خودم رفتم 

زیربارون و طوفان ...

خیلی چسبید 

وقتی رسیدم دیدم خواب داره فشار میاره و گرفتم خوابیدم و ساعت سه بیدارشدم و همون موقع هم ناهار خوردم و یه ساعت بعدش نمازمو خوندم 😐

ویژگی مثبت خانواده های اینجا اینه که نمازشونو اول وقت می خونن

ولی نمی دونم چرا هروخ میایم اینجا ساعت نمازام تغییر پیدا می کنه😐😄

یه ساعت بعدش مامانم و ابجیم هم اومدن و نشستیم به سه تا از خاله هام هعیییی غیبت کردیم 😄

یعنی اونا غیبت می کردن و خب چون نصف ادمایی که اونا ازشون می گفتن نمیشناختم غیبت محسوب نمیشد ....

بعدش هم زیربارون برگشتیم 😐

کاملا تکراری 


همین

.

.

.

پ.نون : چندتا از قرصای مامان بزرگ تموم شده که باید به عموم زنگ بزنم که بیاره 

  • مهجور

باران (قرصهای مادربزرگ 5 ) !!!

مهجور | يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ | ۲ نظر

بسم الله 

ساعت 17:27 روز 8 فروردین 95 

الان خونه ی عمه ام اینام کنار وای فای 

و درحال تایپ 😄

از دیروز ظهر بارون میومد 

اونم بارون دونفره 

یعنی لحظه ای این آسمون به خودش اجازه نداد که بارونش به سه نفره چار نفره یه نفره و الی اخر تغییر پیدا کنه

کلا از دیروز ظهر داره دونفره میباره 

ولی دیشب آخرشب تبدیل شد به طوفان

یعنی بارون دونفره بود ولی باد شدید هم میومد...

صبح با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم ولی انقدر صدای باد وحشتناک بود که به خودم گفتم بیخیال بخواب 😄

یکساعت بعد ساعت شیش و نیم بیدار شدم و نماز و قرصای مامان بزرگ و بعدش هم لالا 

فقط نمی دونم چرا مامانم اینا توی اون ساعت هفت صبح داشتن همش حرف میزدن 😐

تنها چیزی که یادم میاد اینه که بلند گفتم بخدا می خوام بخوابم و از هوش رفتم 

تااا ساعت ده 

یعنی وقتی ک قرصای مامان بزرگ بود 

اما نگاه کردم دیدم همه خوابن منم خوابیدم 

ساعت یازده و نیم بیدار شدیم و صبحانه و همون موقع هم قرصای مامان بزرگو دادم ...

راستش اون زمانی ک بابابزرگم زنده بود ، ساعت هفت صبح همه با ذوق و شوق از خواب بیدار میشدن و صبحانه می خوردن 

البته همون موقع هم من و داداشم و ابجیم میگرفتیم میخوابیدیم و یکی دوساعت بیدار میشدیم و صبحانه میل می کردیم

اما 

از وقتی بابابزرگم فوت کرد دیگه کسی نیست ک هفت صبح بیدار بشه .....

البته تابستونا گاهی هشت بیدار میشیم و چون هوا عالیه ، صبحانه رو توی حیاط می خوریم 

ولی خب الان نه ....

خب داشتم میگفتم😐

ظهربود و هوا طوفان

باد و بارون قاطی شده بود و آدم نمیتونس از خونه بیاد بیرون 

ولی دیدم دارم از بی حوصلگی میترکم ، پاشدم توی اون هوا اومدم خونه عمه ام اینا تا یه ایمیل بسازم و دوباره اینستا نصب کنم ...

دوری از اینستا یعنی مرگ 😄

یه پیج ساختم یه تعداد عکاسو فالو کردم

ادمایی رو فالو کردم ک نه میشناسمشون و نه میشناسنم ....

بعدش وقت ناهار شد و از عمه ام اصرار که بمون و از منم انکار

آخه ناهار سوپ داشتن و سوپ آدمو سیر نمیکنه خب 😄😐

البته خودمون هم ناهار آش داشتیم ولی شرف داشت ب سوپ 😄

بعد از صرف ناهار مامان رفت یه جایی مراسم ختم و منم شروع کردم ب خوندن کتاب 

یه سی صفحه خوندم ک مامانم اومد 

و منم دیدم خسته شدم 

اومدم خونه عمه ام 

الان هم که اینجام 😐

همین 

.

.

.

پ.نون : قلبم قم خونش اومده پایین ......

  • مهجور

قرص های مادربزرگ 4 !!

مهجور | شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

بسم الله

ساعت 21:07 روز 7فروردین 95 

نمی دونم امروز شنبه است یا یکشنبه 

مهم هم نیس 

فرقی هم برام نداره :)) 

خب ادامه داستان دیشب 

دیشب بعد از شام آبجیم گفت زنگ بزن داداشی بیاد دنبالمون بریم خونه مامان بزرگ اینا 

آخه جفتمون خوابمون میومد و حس خونه آقاجون موندنمون پایین اومده بود 

منم زنگ زدم مامانم و گفتم که هروقت عمو اومد داخل روستا که زن عمو رو ببره ، بگو بیاد دنبالمون .

ساعت دوازده بود تقریبا که مامانم زنگ زد که آماده بشید بیاید کنار قبرستون که عموت بیاد دنبالتون . 

ماهم اماده شدیم و رفتیم و عمو هم اومد و بعدش رفتیم دنبال زن عموم که رفته بود عروسی و بعدش هم رفتیم خونه ...

تا ساعت 3:01 صبح داشتم شعر می خوندم 

خب دیگه هیچ دوستی ندارم که باهاش چت کنم و هعی چرت و پرت بگیم 

مجبورم شعر بخونم و الحق شعر خوندن روح ادمو جلا میده....

ساعت دو نصفه شب بود که دخترعمه ام پیام داد ک وای فای رو وصل کردیم استفاده کن 😐

منم وای فای رو روشن کردم و دیدم مث روزای قبله و فقط روی اعصابه 

خاموشش کردم و باهمون بسته نتم انلاین شدم ...

وای فایشون با گوشی من مشکل داره 

گوشی ابجیم قششنگ وای فایش توی خونه مامان بزرگم وصل میشه ! 

اینم شانس منه دیگه 😐

خب یه چیزی یادم رفت 

شب چون همه اعصابشون سر خونه ی پسرعمه ام خورد بوده ، مامان بزرگمم یادش رفته قرصاشو بخوره 😐

بعد اخرشب که ما رفتیم خونه میگفت نمیشه الان بخورم؟ 😐

خب 

میگفتم 

ساعت 3:01 دقیقه خوابیدم و ساعت شیش و نیم رسمی از خواب بیدار شدم و نماز و قرص مامان بزرگ و بعدش لالا

ساعت ده که از خواب بیدار شدم فهمیدم کمردرد گرفتم و نمیتونم تکون بخورم 😐هوا سرد بود و سرما به کمرم زده بود :| 

باهزارتا بدبختی بلند شدم و صبحانه و قرص مامان بزرگ و بعدش هم کج کج رفتم خونه عمه ک ببینم چه شکلی شده خونشون 

همونجا بود که زد به سرم که هردوتا پیج اینستامو پاک کنم 

اخه نت وای فای هم بود و میشد حذفش کرد ....

پیجی که خیلی دوسش داشتم و کلی خاطره با هرعکسش داشتم رو پاک کردم .. 

پایان تمام وابستگی ها 

یه جور وابستگی دنیایی بود 

باید حذف میشد

اون یکی پیجمم که شخصی بود و فقط دوستام بودن رو حذف کردم 

حذف کردم که اون قطع ارتباطه تثبیت بشه ....

ولی خب یه ذره بگذره یه پیج میزنم که هیچکسی نشناسدم 😄 راحت راحت 

ارامش محض 

اینجوری دیگه کسی نیست به آدم بگه ریاکار 

و ازاین قبیل تهمت ها ......... 

بعد از حذف دوتا پیج دیدم خب دیگه با نت کاری ندارم و برگشتم خونه مامان بزرگ و رفتم از بین کتابهای بابام که از سی سال پیش اینجا هستند یه کتابو برداشتم که بخونمش 

اسمش :

" شریعتمداری در دادگاه تاریخ "

راستش خیلی دوس دارم بدونم داستان این جناب شریعتمداری چی بوده !

این کتاب تاریخ چاپش سال 61 😄

یعنی میشه 34 سال پیش ....

فکر کنم بشه به متن کتاب اعتماد کرد چون دقیقا توی همون دوران نوشته شده ، البته صددرصدی هم نیس ! 

یه چندتا ورقه ازش خوندم خسته شدم 

رفتم سراغ رساله ی حضرت آقا 

آخه حوزه ثبتنام کردم و چندوقت دیگه وقت مصاحبه اش هست و باید رساله ی مرجع تقلیدمونو بلد باشیم و توی مصاحبه نیاز میشه 

تصمیم گرفتم روزی 15 صفحه ازش بخونم ...

پنج صفحه که خوندم خسته شدم و وقت ناهار شد و (الان قرص بعد از شام مامان بزرگمو دادم 😄 )

بعد از ناهار ی چرت زدم و درهمون حین که من در چرت بودم ، عموم اینا هم رفتن شهر خونشون و باز ما موندیم و مامان بزرگم .....

بیدار شدم یه چایی خوردم که مزه ی اب یخ میداد و بعدش با مامان و ابجی راهی خونه خاله شدیم 

اخه راستش ظهر من و ابجیم خونه خاله دعوت بودیم و ناهار یه آش بود از همون سبزی هایی که دیروز دخترخاله ام از روی زمین میکند و اسمش عجیب غریب بود و ماهم نرفتیم چون از اون آش متنفریم 😄 

خلاصه اینکه رفتیم خونه خاله و کلی اصرار کردن ک شام بمونیم من و ابجیم ولی نموندیم چون دلمون واسه باباییم تنگ شده بود و دوروز بود ندیده بودیمش ...

برگشتیم خونه مامان بزرگ و بعدش باباییم از شهر اومد 

و نماز و شام و دوباره خوندن رساله ی حضرت اقا و اون کتاب والان هم که دارم تایپ می کنم 😐

و منتظرم ساعت ده بشه که قرصای مامان بزرگمو بدم 😐

همین 

البته از فردا روزا تکراری میشن 

بشدت دلم برای قم تنگ شده ....

ان شاء الله که زود جمعه برسه که برگردیم ......

  • مهجور

قرص های مادربزرگ سه !

مهجور | شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ | ۱ نظر

بسم الله 

الان ساعت 21:01 روز شیشم فروردین 95

نشستم توی حال آقاجونم اینا و به پشتی های خوش رنگشون تکیه دادم و یه پا رو انداختم روی اون یکی پا و مشغول به تایپ شدم 

هرچنددقیقه یه بار هم علی پسرداییم میگه توی گوشیت چی داری ؟

و با گفتن این جمله اش مجبورم سرمو بالا می کنم و میگم هیچی 

خواهرم هم سریع میگه هیچی 

بخدا هیچ چیز جذابی توی گوشیش نداره 

پسرداییم قانع میشه و زیرلب میگه فقط عکس شهداست ! 

اخبار در حال پخشه و داره از رفتن پرزیدنت به پاکستان میگه 

اسم پاکستان که میاد صرفا و صرفا یادشهدا می افتم 

( الان اون یکی پسرداییم اومد و گفت حسین داداشت نیومده اینجا ؟

گفتم اره اومده و برگشته خونه عمه 

گفت نه همه دارن دنبالش می گردن 

قلبم افتاد :| ادامه اش رو بعدش میگم ) 

نظم ذهنم واسه نوشتن بهم خورد :|||| 

همون داستان امروزو میگم 

خب اون لحظه ای که روی تپه نشسته بودم و داشتم تایپ می کردم و بعدش تایپم تموم شد ، با خواهرم و فاطمه دخترخالم ، اومدیم سمت خونه آقاجونم

راستش چون گشنمون بود اومدیم یه نون پنیری چیزی بخوریم و بعدش برگردیم خونه مامان بزرگم

آخه امشب مهمون عمه ام اینا بودیم

عمه بزرگم 

خونشون کنار خونه مامان بزرگمه و مقداری بیرون از روستاست 

ولی بعد از اینکه نون پنیرمون رو خوردیم ، تصمیم بر این شد که بمونیم (الان خواهرم و دخترخاله ام اومدن اینور اونورم نشستن که ببینن چی مینویسم ! و خب فرار کردم از کنارشون !! )

میگفتم 

قرار شد بمونیم و خب زنگ زدیم خونه مامان بزرگم ک ب مامانم بگیم ک نمیایم اما مامانم خونه عمه ام اینا بود.

یه ربع بعد مامانم از خونه ی عمه ام زنگ زد که کجایید ؟؟ چرا نمیاید ؟؟

منم گفتم ابجی نمیاد وگرنه من حرفی ندارم !

ابجی هم داد میزد که اینجا بهم خوش میگذره و نمیام 😄

و اینگونه شد که موندیم و بعدش پیشنهادهاموتو راجع به شام گفتیم

راستش اینجا که میایم پرو میشیم 

هرچی بگیم برامون درست می کنن و خب سوء استفاده کردن خوب است 😄

تصمیم براین شد که شام کتلت یا قرمه سبزی باشه و الان هم خبر ندارم کدومش شد 😐

نیم ساعتی بود که اذان رو گفته بودن ک یهو داداشم اومد 

گفت پاشید بریم ، اومدم دنبالتون 

ماهم گفتیم نه نمیایم 

و خب دخترخاله ام فاطمه ، بخاطر ما خونه اقاجونم مونده بود و نامردی بود اگه میرفتیم 

داداشم گفت یه اتفاقی افتاده و باید بریم 

و بعد از اصرار ما گفت که خونه پسرعمه ام آتیش گرفته و تا الان درگیر خاموش کردن آتیش خونش بودن ! 

پسرعمه هام و عمه ام همه توی یه حیاط زندگی می کنن و سه تا خونه جدا دارن ....! 

منم دیدم خب اعصاب همه اونجا الان قطعا داغونه و باید بریم 

به ابجیم گفتم اماده شو بریم 

که داداشم خودش گفت حالا بمونید عیب نداره 😐

و خب موندیم 

الان فقط دارم به اون همه اسباب بازی گرون قیمتی فکرمی کنم که توی اتاق خوابشون بود !

به فرشهای خشگلشون که قبل از عید خریده بودن .....

اینا اولا از بی فکری خودشون بوده که بخاری برقی رو روشن گذاشتن و رفتن 

دوما نمیدونم 

شاید هم جای اولا و دوما رو باید عوض کرد ! 

الان خداروشکر می کنم که اینجاییم

چون 

اگه اونجا بودیم الان باید کلی غصه می خوردیم و خب واقعا اعصاب غصه خوردنو دیگه ندارم هرچند دارم غصه می خورم .....

اینجا اینترنت خوب انتن نمیده 

توی خونه هم که نقطه ی کوره و انتن صفره ! 

ادم حس خوبی داره

فقط شبا یه حشراتی هست که من بدبخت رو نیش میزنن و هیچکسی دیگه رو نیش نمیزنن !

حال تلویزیونو ندارم

اونوقت آقاجونم رفته جلوی تلویزیون وایساده 

فاصله اش با تلویزیون 80 سانتی متره ! 

داره با دقت به اخبار گوش میده ....

اوووم 

خب دیگه هیچی 

البته الان حس می کنم فشارم افتاده بخاطر خوردن اون دوتا کاسه ترشی 😐

الان که مینویسم با لبخند مینویسم

اما 

ده سال دیگه با اشک می خونمشون ....

همین 

فعلا

.

.

.

.

پ.نون : ادامه امشب رو فردا مینویسم 

درضمن بازم امشب مامان بزرگ قرصاشو نخورده !!

  • مهجور

قرص های مامان بزرگ !! 2 !!

مهجور | جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ | ۳ نظر

بسم الله

الان ساعت 17:55 روز شیشم فروردین 95

الان که مینویسم نشستم روی تپه های مشرف به روستا 

یعنی اینور روستا و خب اون کوههایی که تابستون ازشون بالا کشیدیم اونور روستان 

کاش میشد عکس بذارم 

نمیتونم

چرا؟

چون اینترنت وای فای عمه ام اینا تموم شد

چرا؟

خب نه نفر بودیم که رمزشو داشتیم :|| 

بدبخت نابود شد خب😐

دیگه مجبورم قربون صدقه ی بسته ی نتم برم😄

القصه

دیروز صبح که طبق روالهای روز قبل بیدار شدم و قرصای مامان بزرگو دادم و بعدش با خواهرم تصمیم گرفتیم بریم خونه آقاجونم اینا

چون دایی محمودم امروز میخواستن برگردن تهران خونشون و خب دلمون واسه گل پسرش تنگ شده بود 

رفتیم اونجا و ناهار اونجا بودیم 

عصر که شد باکلی اصرار سوار بر ماشین دایی رفتیم سمت باغ آقاجونم .

هوا ملس بود

ولی

انقدر عجله ای رفتیم که نه چایی بردیم نه نون پنیر گوجه خیار 😐

خاله ام دوتا سیب و دو تا دونه پرتغال اورده بود واسه شیش نفر 😕

کلا یکساعت اونجا بودیم و بعدش هم برگشتیم رفتیم سر قبرستون و فاتحه ای واسه اموات گفتیم 

البته من یه دونه گفتم واسه همشون ! 

و بعدش قرار بود خونه عمه بزرگم مهمون باشیم شام که فهمیدم خونه عمه کوچیکه مهمونیم

خب مستقیم رفتیم اونجا 

بعدش هم عمه بزرگه ایناهم اومدن اونجا :)

خب اونجا یه لحظه به نت وصل شدم و دیروز یه سوتی داده بودم و به همین خاطر تصمیم گرفته بودم با دوسه تا از بچه ها قطع رابطه کنم

اعصابم سرش خورد بود 

شب وسط مهمونی وقتی ب نت وصل شدم ، رفیقم یه سری پیام فوروارد کرد از اون دوستم که پیشش سوتی داده بودم و یکی از رازهای زندگیمو فهمیده بود ،

محتوای پیامش اشک و غم بود

اما

من ناراحت بودم همچنان که چرا فهمیده

اینجا بود که اشکم دراومد و همه پرسیدن ک چی شده و از این حرفا ....

خوبیش این بود که موقع سفره پهن کردن بود و هیچ کمکی نکردم 😄

بعدش هم خودمو ناراحت نشون دادم که نه سفره جمع کنم و نه ظرفا رو بشورم 😄

و اینگونه شد که سنگین و رنگین نشستم ☺️

تهش هم که بابام انقدر گفت پاشو از همه عکس بگیر که ناچارا بلند شدم و از هر گروهی ک داشتن دوسه نفری و سه چهار نفری حرف میزدن عکس و فیلم گرفتم 

و بعدش هم رفتم خونه 

و اونجا بود که به سرم زد که تلگراممو دیلیت کنم 

و دیلیت کردم !

صبحش بیدار شدم و نصبش کردم

اما

شماره ی بهترین دوستامو از گوشیم پاک کردم 

که دیگه نتونم باهاشون دوست باشم

و هرزمان هم برگردم قم قطعا شمارمو عوض می کنم !

تنهای تنهای تنها :)

اونا به زور تحملم می کنن و خب نمیخوام این تحملشون تهش به توهین و دعوا و بحث ختم بشه

من اخلاقم درست نمیشه

حال اونارو هم بد می کنم

ترجیحا باید از زندگی چهار پنج نفرشون برم بیرون تا بتونم یه ذره روی اخلاق و رفتارم کار کنم

اوناهم یه نفس راحت از دستم بکشن 😄

خب 

امروز 

امروز صبح با قرصای مامان بزرگ سپری شد تا عصر 

اومدم بعداز ناهار ی ذره بخوابم ک دخترخاله ام پیام داد که میای بریم باغ ، شبدر ترشی بخوریم؟!

مث ادمی ک برق چهارولت بش وصل کرده باشن با خواهرم سریع اماده شدیم و حرکت به سمت خونه ی خاله 

از اونجاهم با دخترخاله ها اومدیم باغشون 

و 

شبدر و ترشی

و ما ادراک شبدر ترشی

عمرااااا بچه های شهری شبدر ترشی رو درک کنن و یا در مخیله شون بگنجه !

شبدری که هزار جور میکروب داره رو با ولع تمام توی ترشی میغلتونیم و میل میکنیم اونم سر زمینش و نه اینکه بشوریمش 😄

اصلااا هم اتفاقی برامون نمی افته !

" روستایی بودن رو با همه ی تراژدی هاش دوست دارم "

البته اون بسیجی بودنه 

ولی خب 😄

الان صدای پارس سگ داره میاد 

و از اونور روستاهم صدای ساز و اهنگ عروسی 

منم درحال نگاه به صفحه ی گوشی و تایپ 

انگشتم درد گرفته البته 😐

یه چیزی یادم رفت 

راستش دیشب قرار بود مهمون عمه بزرگم باشیم 

بعد ک کنسل شد

نمی دونم امشب مهمونشون هستیم یانه

کاش باشیم

لااقل از خونه مامان بزرگم بهتره :/

گوشیم شارژش 5 درصد شد

دیگه صفحه رو خوب نمی بینم 

بازم اگه ی اتفاق غیر تکراری افتاد می نویسم :|

.

.

.

پ.نون :دیشب مامان بزرگم ، بجای اینکه قرصهای ساعت نه و دهشو بیاره خونه عمه ام اینا ، قرصهای ساعت دو بعداز ظهرشو اورده بود :| دعواش کردم :|

  • مهجور

قرصهای مامان بزرگ !

مهجور | چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان که دارم می نویسم نشستم توی ماشین وسط حیاط عمه ام اینا یعنی همونجایی که دستگاه وای فای رو نصب کردن !

راستش هیچوقت به مخیله ام خطور نمیکرد که اینترنت وای فای به روستا هم برسه ولی رسیده 

خوبیش اینه که تا خونه مامان بزرگم هم انتن میده اما 

هر پنج دقیقه یه بار قطع میشه !

اما اینجا کنار دستگاهش بهشته :D

خب تعطیلات خودرا چگونه گذراندیم

دیروز ساعت هفت و نیم رسمی از خواب بیدارشدم و خب نمازم قضا شده بود

راستش الان دوساله که شب اول سال جدید با خودم عهد میبندم که نمازم قضا نشه اما بخاطر اینکه همون شب با زن عموها تا دل نصف شب بیداریم و به اندازه ی شیش ماه دوری ، مامانم و جاری هاش که زن عموهای منن ، غیبت میکنن و میکنیم ، فرداش نمازم قضا میشه :) لبخند ملیح لطفا ! 

خب میگفتم

ساعت هفت و نیم بیدارشدم و خب انقدر هنگ بودم حواسم نبود که عموم دیشب قبل از رفتن به شهر تاکیید کرده بود ک قرصهای مامان بزرگمو سروقت بدم

اولین قرصهاش رو ساعت شیش قدیم باید میخورد و من فکر کردم باید ساعت هفت قدیم بخوره یعنی همون هشت رسمی 

واسه همین گرفتم خوابیدم

و نیم ساعت بعد بیدارشدم و مامان بزرگمو بیدار کردم و اومدم قرصاشو بدم ک فهمیدم ساعت هفت رسمی باید بش قرص میدادم😐

قرص بعدی رو باید ساعت نه قدیم میخورد 

خوابیدم و ساعت نه و نیم بیدارشدم و قرصهای بعدی رو دادم !

صبحانه رو خوردیم و با خواهرمو پسرعموم سیدعلی رفتیم باغ پشتی خونه مامان بزرگ مقداری عکس گرفتیم و اومدیم خونه ک ظهرشده بود و وقت ناهار !

یه بچه ی کوچیک به خانواده ی عموم اضافه شده که گزینه ی خوبیه واسه عدم کار کردن 

موقع ناهار و شام بغلش می کنم تا بقیه سفره بندازن و جم کنن و ظرفارو بشورن :D

ساعت دو قدیم موقع خوردن قرصهای بعدی مامان بزرگم بود :/ قرصاشون تمومی نداره ک

بعدش دیدم بلهههه

حوصله ام داره میترکه بشدت

دیگه فضای خونه برام سنگین بود

رفتم داخل روستا خونه اقاجونم اینا 

یه ذره هم اونجا موندم 

و دوست داشتم شب هم بمونم

ولی 

بخاطر قرصهای مامان بزرگم برگشتم خونه مامان بزرگم یعنی مامان بابام :|

ساعت نه شب قرصهای مامان بزرگمو دادم

بعداز شام هم قرصاشو دادم

قرص ساعت دهشو هم دادم

قرص اخرشبشو هم دادم 

بعدش همه خوابیدن 

منم خوابیدم مث ادم مث بقیه :|

صبح بیدار شدم دیدم برف اومده

ولی نمازمو خوندم و قضا نشد 

تازه وقتی بیدار شدم که موقع نمازشب بود :||

بعدش خوابیدم و ساعت شیش قدیم بیدارشدم و قرصای مامان بزرگمو دادم 

ساعت نه قرصای بعدی

بعدش هم با برادر و خواهر و عروس رفتیم شهر ی مقداری سرما و ایضا سمبوسه زدیم به بدنو و برگشتیم 

بعدش ناهار

بعدش ساعت دو قرصای مامان بزرگمو دادم :|||| 

الان هم دوس دارم پاشم برم داخل روستا خونه اقاجونم اینا ولی بخاطر قرصای مامان بزرگم نمیتونم :|||

همین 

خاطرات روزای بعدی رو هم اگه تکراری نبود و اتفاق جدیدی افتاد می نویسم

  • مهجور