ماه رمضون ...!
هرسال که ماه رمضون خونه مادربزرگ بودیم ، کارم این بود قبل از افطار میرفتم باغ پشتی خونه مادربزرگ و تمشک و الوچه میچیدم برای افطار ...
شب هم که میشد یه کاسه البالو میشستم و نمک میزدم و مینشستم پای تلویزیونی که فقط چهار شبکه داره و اکثر مواقع دوتاش خرابه ...
شاید مادربزرگم و اقاجونم اینا ، تنها خانواده ای باشند که ماهواره ندارن و با همون شبکه محلی خودشون صفا میکنند ....
دلم الان اونجا رو میخواد
هنوز اذان رو نگفته بودن باید شام حاضر میشد و سریع بعداز شام هم چایی ...
دیر خوابیدنشون ساعت یازده بود ...
مگر اینکه عموها از شهر بیان و به هوای اونها بیدارتر بمونیم ...
دلم حافظ خوندن هامو میخواد زیر نور مهتاب توی حیاطی که صدای پارس سگ و زوزه ی حیوونایی که نمیدونی نزدیکن یانه ، فضارو برات ترسناک میکرد ...
و با صدای جیرجیرک این ترس تعدیل میشد ...
مطمانم الان مادربزرگم خوابه و پدرم توی اتاق ، عینکشو برداشته و عمیق شده توی نوشته هاش و داره خودش رو برای سخنرانی فردا آماده میکنه ... دلم برای بابام تنگ شده ..
اگر الان اونجا بودم حتمن حتمن یه کتاب از داخل قفسه ی کتابهای بابام برداشته بودم و شروع میکردم به خوندن.. اگر هم ازش خوشم میومد می اوردمش قم ...
و هیچوقت نمیخوندمش :)))
- ۹۴/۰۴/۱۲