نفس بچه است !
همه خوابیدن
اسما سادات هم خوابش برد ..
فاطمه هم که رفت
باز تنها موندم
من موندم و سکوت و صدای قناری که هرازگاهی توی این نصف شب ، صداشو بلند میکنه ...
گاهی اوقات یه ماشین هم از کوچه رد میشه و صدای ردشدنش رو میشنوم
توی گوشم صدای سکوت پیچیده ...
این موقع شب فرصت مناسبیه واسه فکر کردن ..
غر زدن
اخه غرزدنو خوب بلدم
هروخ با اسماسادات و فاطمه میریم بیرون فقط غر میزنم چون حوصله ی خرید کردنو ندارم
مث بچه ها چادرشونو میکشم و میگم بستنی میخوام
با خریدن ی بستنی کل بازارو مجبور میشم باشون بگردم
یعنی لعنت ب این نفس که با یه بستنی راضی میشه ..
راضی میشه یه سختی رو در قبال یه شیرینی زودگذر تحمل کنه ...
مث گناه
که یه لحظه است
یه لحظه ی شیرین
ولی اون دنیا از دماغت بیرون میارن اون ی لحظه رو ...
می ترسم
از خودم
از این بد بودنای تکراریم
ازاینکه میدونم دارم خطا میرم و به خودم میگم بیخیال بابا ، خدا میبخشه ..
اخه خدا کدومشو ببخشه ؟!
میگه صدبار اگه توبه شکستی بازآی ..
ولی خداییش خیلی روو میخواد اینکار
هعی نمک بخوری و نمکدون بشکنی ...
آهای خدا
دیگه کاری از دست خودم ساخته نیس
یعنی انقده خودم خودم کردم حالم از این خود بهم میخوره ...
یه راهی
چاهی
بذار وسط دلم ...
یه جوری که هرم نفسهاتو بفهمم ...
بدونم خدا ، خداست ..
بدونم و بگم چشم
یه چشم و تمام
همین
- ۹۴/۰۵/۰۳
میتونستی امیدوارکننده ترش کنی..؟