برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

بسم الله ...

مهجور | سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ | ۱ نظر

بسم الله

الان ساعت 11:53 روز سی شهریور سال نودوپنج .                                                            

الان که دارم تایپ میکنم ، ابجیم اینورم خوابه و دخترعموم اونور

پسرعمو و داداش هم بالا خوابن و من نمیدونم چرا باوجود اینکه ساعت چهرصبح خوابیدم ، ساعت نه بیدارشدم و خوابم نمیاد :/

امروز روز عید غدیره و خب باید مثل همیشه در خونه باز باشه و مهمون بیاد اما بنا به عدم مهیا بودن شرایط خونه ، یه ورقه زدیم روی در خونه که به دلیل داشتن مهمان امسال برنامه ای نداریم

عیدتان مبارک :دی

و هرکدوم از همسایه ها که میان پشت در ، قبل از اینکه بخوان زنگ بزنن اینو میخونن و میخندن و میرن :دی

البته پارسال هم جز من و ابجیم کسی خونه نبود و بقیه سفر بودن و هرکسی که زنگ درو میزد موجبات شادی من واجیمو فراهم میکرد J

خب پست اخره

دقیق یادم نیست کی بود

اما یه اتفاقی افتاد که همه وبلاگشونو از بلاگفابه بلاگ تغییر دادن

منم یه وبلاگ بلاگفا داشتم  که درشو تخته کردم واصلا یادم نیست اسمش چی بود !

 واسه داشتن بلاگ باید برات دعوتنامه  میفرستادن و مث الان نبود که بشه همینجوری راحت توی بلاگ وبلاگ درست کرد .

اون موقع ها خب چون توی پلاس وفیس بودم و خیلی از بچه های دانشگاه هم بودن ، یکی از اقایون انجمن اسلامی دانشگاه برای همه ی بچه های فعال بسیج وانجمن دانشگاه دعوتنامه بلاگ رو فرستاد و اینگونه شد که بلاگ دار شدم J

اصلا بلد نبودم نه پست بذارم نه قالب عوض کنم و...

البته هنوزم بلد نیستم که قالب وبلاگو چجوری عوض میکنن :دی

خلاصه

اون وقتا چون هنوز وارد دنیای ادم بزرگها از نظر عقلی نشده بودم و ذهنم کارایی بیشتری داشت ، بهتر میتونستم عامیانه بنویسم و راحت فکرم میومد روی کاغذ

اما

توی یه سنی و بخاطر یه سری مشکلات و اتفاقات که خیلی ها ازش خبر دارن و خیلی ها هم نه ، ناخواسته وارد دنیای پر از مشکل ادم بزرگها شدم و فکرم و روحم دچار ضعف شد ....

قطعا و بلاشک علت شکستن زیر بار اون همه مشکل که شاید از نظر من خیلی بزرگ بودن و در برابر مشکلات ملت اپسیلون مشکل هم نبود ، عدم ایمان کافی و لازمم به خدا بود وهست ...

سفر مشهد اردیبهشت 93 باعث شد که خیلی حالم بهتر بشه و شاید بتونم بگم یه نقطه عطفی بود واسه حال و احوالم !

من هیچوقت یه نقطه مثبت نداشتم !

نوشتنم خوب نی

عکاسیم خوب نی

و و و ...

همه رو میدونم واگه تا الان نوشتم واسه خودم نوشتم

نه واسه اینکه بقیه بخونن و بگن به به عجب خوب مینویسه :/

حال خوبامو نوشتم

حال بدامو نوشتم

اما از این همه نوشته یه نوشته ام رو خیلی دوست داشتم و میگم داشتم چون دیگه ندارم ...31 شهریور نودوسه نوشتمش و از وبلاگ هم فکرکنم پاکش کردم ...

الان حرف عادیمو هم نمیتونم بنویسم 

بعضی وقتا یادم میره کلمه چی بود 

ساده ترین جمله رو هم نمی تونم بیان کنم ....

اونایی که توی لینک ها هستن اونایی ان که  یه روز نبود که وبلاگشون سر نزنم و الان که وبلاگشونو چک میکنم میبینم که همشون رفتن و دیگه نیستن ..... !

یادش بخیر ( لبخند )

علت بسته شدن وبلاگ هم بد بودن خودمه ...

انقدر بدم که دوس ندارم حتی یه نفر منویادش بیاد !

شاید یه وبلاگ دیگه بزنم

شاید نزنم

نمیدونم

دیگه در بند نیستم ....

.

.

.

.

.

پ.نون1 : دعا کنید که ازبند در بند نبودن هم رها بشیم ...

.

.

.

پ.نون2: به ظواهر ادم ها نگاه نکنیم ..

رنگ رخساره خبر نمی دهد از سر درون ..( ادم ها ، حقیقتشون با مجازشون متفاوته ).

.

.

پ.نون3 : التماس دعا خیلی تکراریه و حقیقتا وقتی یه نفربهم میگه بدم میاد !

جایگزینای بهتری هم میشه براش پیدا کرد

مث #التماس_دعای_ادم_شدن

.

.

.

پ.نون4 :  مواظب #دلامون باشیم که کثیف نشه ...

.

.

.

یاعلی مدد 

  • مهجور

یکی مونده به آخر !

مهجور | شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ق.ظ | ۱ نظر

پست بعدی پست آخره ... ! 

سفر میکنم به وبلاگی که کسی نشناسدم ....

بریدن از همه ! 

عدم دسترسی محض ! 

  • مهجور

دانشگاه ...!!!

مهجور | يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 23:05 روز 14 شهریور 95 

.............................................................

ابجیم روبه روم نشسته و هرچی بهش میگم پاشو برو بالا 

میخوام فکر کنم 

نمیره !

خودش میدونه وقتی میخوام فکر کنم باید تنها باشم وهچ بنی بشری دورم نباشه !

یا مثلا عصر رفتم حرم و ابدا دلم نمیخواست باکسی برم و ناچاراااااااااا عروسمون همراهم اومد و اون جوری که میخواستم حرم بهم خوش نگذشت !

فردا باید حتماااا هم برم حرم و هم گلزار تا اون خلاء ی که توی وجودم هس پر بشه !

الان قشنگ حس می کنم یه چیزی رو کم دارم 

یه غذایی به روحم نرسیده و روحم گشنشه ! بعد وقتی هم ادم گرسنه اس همش ناآرومه و حوصله هیشکیونداره ! 

اصلا پست راجع به دانشگاهه :/ چرا دارم اینارو میگم :/

خب الان که رسیدم به اینجا میبینم که حوصله نوشتن راجع به دانشگاهو هم ندارم ...

البته غروب توی گوشی یه سری چرت و پرت نوشتم طبق معمول اما خب ... 

.

.

.

.

.

پ.نون : یه سری یه عکس از حرم گذاشتم توی اینستا و یکی از فالورا اومد نوشت که کاش از حضرت معصومه خودشو بخوایم نه حاجتامونو 

البته تیکه انداخت ...

ولی 

تا الان اصن روم نشده از خانوم چیزی بخوام !

شاید ضعف منه !

قبول 

اصن من ضعیف ...

ولی چجوری آدم بیاد خودشو در حد حاجت های کوچیک ، کوچیک کنه و بگه من این و این و این رو میخوام و تا ندی فلان و بهمان ...

نمیفهمم یه سری شرط و شروط گذاشتنارو 

که باید بدی 

اگه ندی دیگه حرم نمیام مثلا 

انگار ایمه مسخره ی ملتن ! همسنشونن !! بچه بازیه این کارا جدی ! 

وختی اینجور میگن ومیگیم یعنی بابا من شمارو واسه دوران بدبختی ومشکلاتم میخوام نه واسه دوران خوشی و خوشانم ! 

( شده ایمه رو واسطه قرار بدم که به خدا یه چیزی بگن ، مثلا بگن خدایا این مخلوق بدبختت فلان خواسته روداره ، ولی اصن روم نشده از خود خودشون یه چیزی رو بخوام ! )

البته اگه بفهمم کارم اشتباهه شاید یه روزی خواسته هامو ازشون بخوام ! 

نمیدونم 

هیچوقت ادم یه شخصیت ثابت نداره و مث سینوس کسینوس میچرخه و بالا پایین میکنه !

ولی 

جدی جدی خوش به حال اونا که یه نقطه عطف دارن از قعر رو بالا و بی نهایت ....

.

.

.

.

.

.

مث نوار قلبه ، نمودار زندگیم ! 

  • مهجور

خستگی .... !

مهجور | جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ب.ظ | ۱ نظر

بسم الله 

من خسته شدم ...

صدق الله ! 

  • مهجور

شهادت

مهجور | پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ | ۴ نظر

. !:

بسم الله 

الان ساعت 2:31 

روز پنجشنبه 14 مرداد 95 

روز دختر .....

دارم گریه میکنم و می نویسم ...

دوماه پیش یه نفر شماره منزل و ادرس منزلمون رو خواس برای معرفی کردن به یه خانواده ای که پسرشون مدافع حرم هستند ....

بعد گفتند که منتظرن تا پسرشون برگردن و بعدش اقدام کنند برای خواستگاری 

گذشت و گذشت شد وسطای ماه رمضون و اون بنده خدا پیام داد که اون اقا هنوز از سوریه برنگشته ....

داستان تموم شدو کلا یادم رفته بود

امشب داشتم توی اینستا میچرخیدم و پست شهادت یه نفرو دیدم 

ناخوداگاه چهره اش برام اشنابود درحالیکه اصلا ندیده بودمش ...

دو دقیقه بعد اون بنده خدا که خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم پیام داد و ....

سریع پرسیدم 

شهید شدن ؟

گفتن بله .....

و سوختم :)

بخاطر بدی خودم 

بخاطر آشغال بودن خودم ...

کاش آدمی که منو نمیشناسه اون دنیا به دادم برسه ...... 

.

.

.

.

پ.نون : قلبم توی فشاره ....

  • مهجور

شروع شد .... !!!!

مهجور | دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 00:19 روز 14 تیر 95

تاریخ اذیتم میکنه 

استرسم بیشتر میشه چون به وقت مصاحبه ام نزدیکتر میشم ...

اشکم میافته روی صفحه گوشی و چشمای پر اشک نمیذاره صفحه گوشی رو خوب ببینم ...

جز من و آجیم کسی خونه نیست 

اون نشسته طبقه بالا پای لبتاب و داره فیلم گردن بند شبح رو میبینه و قطعا بعداز فیلم اصرار داره که آجی بیا برات تعریف کنم 😐 من هم از دوتا چی بشدت میترسم 

بشدت

جن و تاریکی 😐

اگه داستان جن و ارواح رو بشنوم نمی تونم توی روز روشن هم دستشویی برم 

واقعا نمی دونم چرا این داستان ها اثر قویشون روی دستشویی رفتن آدم 😐 

من الان پایینم 

یه صفحه قرآن خوندم 

یک ایه اش این بود که خدا به گناهای بندگانش آگاهی داره ..... 

این رو که خوندم اشکم تشدید شد 

یعنی خصلت ماه رمضون همینه 

شب قدر رو که رد میکنی همش حواست به خودته و به حرف زدنت و رفتار کردنت و و و ...

بعد هم تا یه آیه ای روایتی چیزی میبینی که با قلبت بازی میکنه ، سریع اشکت میاد و سیمت وصل میشه 

یه حسی شبیه وقتی که از اردو راهیان برمیگردی و دلت میمونه اونجا .......

دلت اونجا میمونه ولی عرضه ی اینو نداری که حفظش کنی حالتو ....

می دونی چندبار تاحالا قول دادی ک دفعه آخرته ؟

ولی بازم ☺️ 

این شبای آخری حکم دعای کمیل خوندن شب جمعه ی حرم امام حسین رو داره 

یعنی هعی سعیتو میکنی بیشتر استفاده کنی 

بیشتر حال بدی به خودت 

نمی دونی بازم میشه یه شب جمعه حرم امام حسین باشی یانه 

نمی دونی تا سال دیگه ماه رمضون زنده میمونی یانه ....

یه حس تلخ و شیرین

شبای آخر هعی سعی میکنی بله و چشم گفتنت زیاد بشه 

با هربله بغض میکنی و با هر چشم گفتنت ، اشک میشی و میشوری غبار چشماتو ...

یه راه وصل اشک 

این دلت میگه آخیش 

چه راحت با خدا حرف زدم 

مث بارون میمونه که نعمته و وقتی میباره واسش فرقی نمیکنه روی سر کی و چی بباره ...

میباره و نعمتشو تقسیم میکنه 

حالا یه عده که اهل دلن ، توی بارون چتر دستشون نمیگیرن که بگن بیخیال بابا ، من نمیخوامت ...

اینا دل شناسن 

میذارن نعمت بهشون تموم بشه ...

خیس خیس میشن از اشک ..... ! 

بعد همینا وسط این بارون اومدنا داد میزنن یا یحب الباکین .... 

بعد که خوب خوب باریدن 

ی جایی 

اون وسطای دل دادنه 

میگن یا یحب التوابین 

اینو که میگن خدا ده قدم میاد سمتشون 

به اصطلاحی خدا میاد میگه : جانم بنده ی من 

بعد همین دلداده ، دیگه شرم میکنه از محبت خدا ....

دیگه لال میشه 

اخه خدا جوابشو داده 

بهش گفته جانم بنده ی من 

می دونی یعنی چی ؟

یعنی خدا به زبون بی زبونی داره میگه عزیزدلم چی شده ؟ باهام حرف بزن ....

بنده چی میتونه بگه جز اینکه :

انا احبک ...... .

.

.

.

.

.

پ.نون1 : همین بسه واسه اینکه آدم مست از خدا بشه ...

.

.

.

.

پ.نون 2: حرف گنده تر از دهنم زدم ... ! #مهم_نی 

.

.

.

.

پ.نون 3: الهی...

  • مهجور

طالبان !

مهجور | يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ق.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 2:32 به تاریخ 13 تیر 

یکشنبه است 

ساعت ده صبح کلاس دارم و فکرم از یه طرف درگیر اونه 

ی سری کار داشتم که انجام ندادم ...

23 تیرهم مصاحبه دارم 

یعنی ده روز دیگه 

هیچی بلد نیستم 

ایناداره توی ذهنم میچرخه 

ولی چیزی که باعث شده بنویسم ، اون دل گرفتگی هست که بعد از هر بار خواستگار اومدن ، ایجاد میشه ! 

انقدر اومدن و رفتن که تصمیم گرفتم بنویسمشون ... !

آدم های مختلف با تیپ های مختلف !

ولی هیچکدوم رو نتونستم دوست داشته باشم ! 

حس میکنم نگاه همه شون به آدم ، حس خریدار و مشتریه ... !

وقتی ازت میپرسن خونتون چندمتره ؟! و ازاین قبیل سوالات ، ادم حس میکنه یه جنس بی ارزشه و دارن بررسیش می کنن برای خرید !

حس مثبتی نسبت به این سیستم خواستگاری ندارم 

یعنی داشتم ولی دیگه ندارم 

انقدر آدم های عجیب غریب دیدم که نگاهم منفی شده ! 

شاید و قطعا یکی از مسایل مهم زندگی آدم ، ازدواج هست ولی چرا باید همه ازدواج کنم ؟! چرا نگاه آدم ها به آدمهایی که ازدواج نمیکنن درست نیست ؟! چرا اگه یه دختر مجرد میمونه و سنش میره بالا ، با خودشون این فکرو نمیکنن ک این خانوم خودش نخواسته ازدواج کنه و نه اینکه خواستکار نداشته ! 

چرا بهش میگن ترشیده 😐 

وقتی آدم اون ایده آل ذهنیش وجود نداره ، الزاما نباید به هر قیمتی که شده ازدواج کنه ...

بعضیا این دیدگاهو دارن ک دختر باید ازدواج کنه ، حالا با هر پسر خوبی که شد ، شد ! 

درحالیکه صرفا خوب بودن پسر ملاک این نیست که یه دختر بتونه انتخابش کنه ! 

وقتی اصول فکری آدم با پسر یکی نیست ، ادم چجوری میتونه انتخابش کنه ؟ 

دوتا غذا داریم 

غذای جسم و غذای روح 

غذای جسم که تعریف شده است 

ولی غذای روح آدم های مختلف باهم فرق میکنه 

یه نفر غذای روحش موسیقیه و دوس داره با یه آدمی که موسیقی گوش میده ازدواج کنه و از این کار شوهرش لذت میبره و اروحش تغذیه میشه و ب هارامش میرسه 

ولی حالا طرف اصولش مثل تو نباشه و خیلی هم پسر خوبی باشه ، ولی وقتی روحت غذاش تامین نشه درکناراون آدم ، اون زندگی برات میشه زهرمار !

اه 

😐

.

.

.

.

پ.نون1 : نسبت به اسم خواستگار حساس شدم و اسمشوگذاشتم طالبان ! 

انقدر داستان هاش خنده داره که باید تبدیلشون کنم به کتاب ! 

.

.

.

پ.نون 2 : آدم با ظرف پلاستیکی غذا بخوره کنار همسرش ولی مشترکات فکریشون و اعتقادیشون یکی باشه 

زندگیشون گلستان میشه ! 

.

.

.

پ.نون 3 : الحمدلله 

  • مهجور

شب اول .... !

مهجور | شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ق.ظ | ۰ نظر

الان ساعت 4:08 صبح نوزدهم ماه رمضون

5 تیر 95 

..........................................

خب رفتیم گریه هامونو کردیم

اشکامونو ریختیم 

اون وسطا که رسیدیم به یه نقطه انقطاع از هرچیزی ، یه سری حرفها و قول ها بین دلمون و خدا رد و بدل شد که تصور میکنیم از عمق وجود گفتیمشون و ....

الان نه اشک هست نه روضه و نه هیچ چیز دیگه 

عادی 

سحری رو خوردیم 

منتظر اذان صبحیم 

الان که توی جو و فضا نیستیم باید تکلیف خودمونو روشن کنیم ...

باید یه کفش آهنی بپوشیم و محکم کنین خودمونو از ایمان به قول هایی که دادیم که اگه اینجور نشه ، وضعمون بعد از ماه رمضون کم کم میرسه به همون چیزی که قبل از ماه رمضون بودیم ...! 

خدا مسخره آدم نیست که 

همش ضد و نقیضیم براش .... ! 

نمیگم می مونیم تماما روی حرف ها و قول ها 

ولی لااقل قول بگیریم از خدا که یه دست از غیب برسونه و نذاره بریم به فنا ....... 

.

.

.

.

پ.نون : پارسال ماه رمضون و ایضا سال قلبش ، یه شب نماز شب خوندم و بعدش خوابم برد و نماز صبحم قضا شد ...

خیلی از کارهای زندگیمون شده همین 

گاهی واجبات میرن توی حاشیه و مستحبات میشن بتمون !! 

درحالیکه ایت الله بهجت که شدن العبد ، صرفا واجباتشون رو انجام میدادن و از محرمات دوری می کردن ....

بدبختی ماها اینه که توی دستورات دین افراط و تفریط داریم ...

یه جا رو میگیریم ی جا رو ول میکنیم 

همه اش هم برمیگرده به اون ضعف ایمان که اگه ضعف ایمان نبود ، دچار این کم و کسری ها نمیشدیم ! 

آرزومه بلد بشم که عاشقی کنم برا خدا 

ولی نشده تا الان ....................

هنوز یاد نگرفتم ......  

.

.

.

.

دل : 

برگشته ام به سوی شما ایها العزیز 

در خیمه گاه خویش مرا نیز جا کنید

  • مهجور

18 روز بر فنا !

مهجور | جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

پارسال ماه رمضون مقداریشو قم بودیم و مقداریشو روستا خونه مامان بزرگ 

سال قبلش هم همینطور ...

برنامه ام توی ماه رمضونا اینجوری بود که افطار که می کردیم ، بعدش ظرفا رو باید من میشستم و خیلی طاقت فرسا بود !! 

هیشکی جز من نبود که بشوره 

البته اگه زن عموها از شهر اومده بودن روستا ، دیگه آزادی محض بود ...

بعد از شستن ظرفا و دیدن دوتا فیلم با اون تلویزیون 24 اینچ مثلا ال سی دی خونه مامان بزرگ که فقط چهارتا شبکه رو میگرفت ، میرفتم توی اتاق کنار حیاط و از توی قفسه کتاب بابام یه کتاب ورمیداشتم و یه بالشت میذاشتم کنار پنجره و شروع میکردم به خوندن .... ! 

ساعت نزدیکای دوازده که میشد همه ی خونه میرفتن توی خواب و من بودم و بیداری و کتاب و صدای جیرجیرک ...

صدای جیرجیرک هیچوقت حذف نمیشه ! 

یه ذره کتاب میخوندم ، یه ذره توی نت میچرخیدم و البته سرعت نت خوب نبود ولی بد هم نبود .... 😐 از هیچی بهتر بود 😐

وقتی هم از کتاب خسته میشدم بیرونو نگاه میکردم و حرکت ماهو تا وقتی که سحر برسه میدیدم ....

فکر 

چیزی بود و هست که هیچ وقت رهام نمیکنه 

فکر میکردم به همه چی ! 

ساعت دو که میشد مامانمو بیدار میکردم که سحری درست کنه و ساعت دو ونیم بقیه رو بیدار می کردیم ...

سحری رو توی اشپزخونه میخوردیم و تهش حتما باید هندونه میخوردیم 

هندونه های اونجا با هندونه های اینجا خیلی فرق داره 😐 چندشب پیش اینجا یعنی خونمون سحر هندونه خوردم ، کل روز معده درد داشتم 😐😐

طعم اونا یه چیز دیگه است 

اصلا هندونه عضو جدانشدنی سحری های اونجاس ! 

بعدخوردن سحری من غلط بکنم ظرف بشورم 😄 

نهایتا سفره رو جمع می کردم و هرکی میرفت پی کار خودش ...

منم میرفتم تجدید وضو می کردم و توی اتاق کنار حیاط 

همونجا که الان دلش برای من تنگ شده ، مینشستم و مناجات امیر المونین می خوندم 

بعداز مناجات هم نمازشبمو می خوندم و بعدش هم اذان صبح 

بعد از اذان صبح قران اون روزو میخوندم و میخوابیدم تا ظهر 

ظهر با صدای اذان گوشی بیدار میشدم و نمازو میزدم ب بدن و میخوابیدم تا نزدیکای ساعتی که ماه عسل پخش میشد ...

بعدش هم اذان و افطار و .....

یه چرخه ی تکراری دوست داشتنی !

ولی امسال 

از شب اول تا امشب ، نه نمازشب خوندم نه مناجات نه کتاب 

هیچی هیچی 

هیچی محض 

چرخه ی ماه رمضون اینجوری شده که 

سحر میخوابم تا ظهر و نمازو که میخونم بعدش میخوابم تا غروب 

اگه هم کلاس داشته باشم صبح ساعت نه بیدار میشم و بعداز برگشتن از کلاس نمازو خواب تا غروب 

غروب هم نمازو میرم مسجد و بعدش هم افطار و تلویزیون ! 

اینترنت نقشی نداره اینجا خداروشکر 😄

ترک کردم 

ولی راضی نیستم از خودم 

شبها کارم شده نشستن پای تلویزیون و ساعت ده هم که میشه همسایمون اینا میان خونمون و تا ساعت سه میشینن و حرف میزنیم 

حرفای تکراری ! 

الان هم که دارم مینویسم ، همسایمون اینا نشستن و دارن حرف میزنن و ... ! 

خیلی حال به هم زنه روزا و شبهام 

نمی دونم قراره چجوری شب قدرو بفهمم !!!!! 

یعنی حالم از خودم بهم میخوره .

کاش لااقل این چن روز باقی موندش ی ذره آدم بشم 

خیلی بد شدم 

خیلی 

خیلی ها 

خیلی 😐😐😐

البته یه دلیلش هم این بود که خونه ی ذره به هم ریخته و کل کتابهام و اینها و میزم و ... همه اش به هم ریخته و سر همین تمرکزی نداشتم واسه خوندن کتاب  وایناو البته اینا همه اش بهانه است :D 

از امشب ان شاء الله رویه ی سالهای قبل رو میگیرم .

ان شاء الله البته 

ان شاء الله 

.

.

یه روزی حسرت همین روزا و ساعتهارو میخورم .... 

.

.

.

پ.نون : رب اغفرلی ....

  • مهجور

ارجعی !!

مهجور | يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ق.ظ | ۰ نظر

بسم الله 

الان ساعت 00:58 

روز 23 خرداد 95 

امشب شدیدا دلم گرفته

سیمهای دلم قاطی کردن و یه لحظه واسه کربلا دلشون تنگ میشه و یه لحظه بعد واسه مشهد و ....

خیلی وقت بود نمینوشتم حالمو 

حال نوشتنو نداشتم 

مطلب قبلیم کاملا نشون میده ک ایمانم سسته 

سست ک هیچی ، ندارم اصن 

وگرنه اگه آدم امیدش به خدا باشه و خودشو رشد بده که مشکلات پودرش نمیکنن ...

بدی من اینه که همه ی این چیزا رو میدونم 

میدونم فلان کار گناهه و انجامش میدم 

یعنی بدبختی محضه که آدم بدونه و عامل به خلافش باشه 

بدبخت اونی نیس ک نون شب نداره بخوره 

بدبخت منم که همش میگم من من من 

الان که مطلب قبلیم نگاه میکنم به حال خودم خنده ام گرفته 

خنده ی درد 

نه خنده ی شوخ و شادی 

که چی مثلا؟

خب چارتا مشکل داری ، حالا هعی باید نق بزنی ؟! 

یه نفری بود توی فیسبوک حدودا چهارسال پیش 

میگفت که آدم اگه از خدا گله ای داره ، نباید جلوی خلق خدا گله مندی کنه

باید گله و شکایتشو ببره در خونه خدا 

راست میگفت خب 

قبول دارم حرفشو شدید :)

ولی راحت میتونم اینجوری بگم :

خاک توسرم 

....

هنوز که هنوزه اون عشق هایی که داشتم ب ی سری چیزها و کارها و ادم هارو دارم 

ذره ای کم نشده 

ذره ای عشقم به شهدا کم نشده 

هنوز هم وقتی میخوام برم تشییع شهدا قلبم تند میزنه 

ولی

ی درد دارم اونم اینه که قشنگ حس میکنم توی کثافط غرق شدم و خودمو زدم به خریت 

خودمم می فهمم که خودمو زدم به خریت و تلاشی نمیکنم ک از توی باتلاق دربیام 

ولی این وسط ی چیزی جالبه 

باورقلبی دارم که شهدا تا نخوان ، آدم نمیتونه حتی یه صلوات براشون بفرسته 

چه برسه به اینکه بره بالاسر پیکرشون و صورتشونو از نزدیک ببینه ......

یعنی قدم از قدم آدم نمیتونه ورداره براشون تا خودشون نخوان 

خدا هم ی کاری کرده که دمش گرم داره 

اجازه نمیده که شهدا گناهای ادمو ببینن 

واسه همینه که هنو دستمو ول نکردن 

قطعا من با گناهام خودمو دور کردم ازشون ولی اونا دستمو رها نکردن و سفت نگهش داشتن ....

این قلبم داره میپوکه از محبتشون 

دوس دارم بمیرم براشون 

ولی نمیشه 

این نمیشه رو ی ملعونی به اسم شیطان گذاشته توی دهنم 

شب قدر هعی آدم قول میده به شهدا که آی من فلان میکنم بهمان میکنم 

اوووففففف 

ولی بعدش چی 

دوساعت نشده باز میری با شیطون دست میدی و روبوسی میکنی 

که چی ؟!

لذت گناهاش شیرینه 

طعمش واست لذیده 

دوس دارم الان بگم شهدا غلط کردم 

خدایا غلط کردم 

ولی بازم میدونم دو دقیقه بعد میزنم زیر قولام 

فقط باید معجزه بشه 

همین و همین 

.

.

.

.

.

پ.نون :

 توی روسیاهات روسیاه تر از من نداری 

میون گداها بی نواتر از من نداری



.

.

.

.

.

.

.

چقد خوبه اینجا رو هیشکی نمیخونه و اگه میخونه منو نمیشناسه .......

  • مهجور