بسم الله ...
بسم الله
الان ساعت 11:53 روز سی شهریور سال نودوپنج .
الان که دارم تایپ میکنم ، ابجیم اینورم خوابه و دخترعموم اونور
پسرعمو و داداش هم بالا خوابن و من نمیدونم چرا باوجود اینکه ساعت چهرصبح خوابیدم ، ساعت نه بیدارشدم و خوابم نمیاد :/
امروز روز عید غدیره و خب باید مثل همیشه در خونه باز باشه و مهمون بیاد اما بنا به عدم مهیا بودن شرایط خونه ، یه ورقه زدیم روی در خونه که به دلیل داشتن مهمان امسال برنامه ای نداریم
عیدتان مبارک :دی
و هرکدوم از همسایه ها که میان پشت در ، قبل از اینکه بخوان زنگ بزنن اینو میخونن و میخندن و میرن :دی
البته پارسال هم جز من و ابجیم کسی خونه نبود و بقیه سفر بودن و هرکسی که زنگ درو میزد موجبات شادی من واجیمو فراهم میکرد J
خب پست اخره
دقیق یادم نیست کی بود
اما یه اتفاقی افتاد که همه وبلاگشونو از بلاگفابه بلاگ تغییر دادن
منم یه وبلاگ بلاگفا داشتم که درشو تخته کردم واصلا یادم نیست اسمش چی بود !
واسه داشتن بلاگ باید برات دعوتنامه میفرستادن و مث الان نبود که بشه همینجوری راحت توی بلاگ وبلاگ درست کرد .
اون موقع ها خب چون توی پلاس وفیس بودم و خیلی از بچه های دانشگاه هم بودن ، یکی از اقایون انجمن اسلامی دانشگاه برای همه ی بچه های فعال بسیج وانجمن دانشگاه دعوتنامه بلاگ رو فرستاد و اینگونه شد که بلاگ دار شدم J
اصلا بلد نبودم نه پست بذارم نه قالب عوض کنم و...
البته هنوزم بلد نیستم که قالب وبلاگو چجوری عوض میکنن :دی
خلاصه
اون وقتا چون هنوز وارد دنیای ادم بزرگها از نظر عقلی نشده بودم و ذهنم کارایی بیشتری داشت ، بهتر میتونستم عامیانه بنویسم و راحت فکرم میومد روی کاغذ
اما
توی یه سنی و بخاطر یه سری مشکلات و اتفاقات که خیلی ها ازش خبر دارن و خیلی ها هم نه ، ناخواسته وارد دنیای پر از مشکل ادم بزرگها شدم و فکرم و روحم دچار ضعف شد ....
قطعا و بلاشک علت شکستن زیر بار اون همه مشکل که شاید از نظر من خیلی بزرگ بودن و در برابر مشکلات ملت اپسیلون مشکل هم نبود ، عدم ایمان کافی و لازمم به خدا بود وهست ...
سفر مشهد اردیبهشت 93 باعث شد که خیلی حالم بهتر بشه و شاید بتونم بگم یه نقطه عطفی بود واسه حال و احوالم !
من هیچوقت یه نقطه مثبت نداشتم !
نوشتنم خوب نی
عکاسیم خوب نی
و و و ...
همه رو میدونم واگه تا الان نوشتم واسه خودم نوشتم
نه واسه اینکه بقیه بخونن و بگن به به عجب خوب مینویسه :/
حال خوبامو نوشتم
حال بدامو نوشتم
اما از این همه نوشته یه نوشته ام رو خیلی دوست داشتم و میگم داشتم چون دیگه ندارم ...31 شهریور نودوسه نوشتمش و از وبلاگ هم فکرکنم پاکش کردم ...
الان حرف عادیمو هم نمیتونم بنویسم
بعضی وقتا یادم میره کلمه چی بود
ساده ترین جمله رو هم نمی تونم بیان کنم ....
اونایی که توی لینک ها هستن اونایی ان که یه روز نبود که وبلاگشون سر نزنم و الان که وبلاگشونو چک میکنم میبینم که همشون رفتن و دیگه نیستن ..... !
یادش بخیر ( لبخند )
علت بسته شدن وبلاگ هم بد بودن خودمه ...
انقدر بدم که دوس ندارم حتی یه نفر منویادش بیاد !
شاید یه وبلاگ دیگه بزنم
شاید نزنم
نمیدونم
دیگه در بند نیستم ....
.
.
.
.
.
پ.نون1 : دعا کنید که ازبند در بند نبودن هم رها بشیم ...
.
.
.
پ.نون2: به ظواهر ادم ها نگاه نکنیم ..
رنگ رخساره خبر نمی دهد از سر درون ..( ادم ها ، حقیقتشون با مجازشون متفاوته ).
.
.
پ.نون3 : التماس دعا خیلی تکراریه و حقیقتا وقتی یه نفربهم میگه بدم میاد !
جایگزینای بهتری هم میشه براش پیدا کرد
مث #التماس_دعای_ادم_شدن
.
.
.
پ.نون4 : مواظب #دلامون باشیم که کثیف نشه ...
.
.
.
یاعلی مدد
- ۱ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۵