بسم رب الشهدا و الصدیقین ...
از صبح به چند تا از دوستام زنگ زدم پیام دادم که پاشید بیاید ساعت دو بریم هیات ولی هیچکدومشون نمیتونستن بیان ...
منم بیخیالشون شدم و گفتم خودم میرم
ساعت یک بود که دوست گرامی و عزیزمان " مایده " زنگ زدن که بعله افتخار میدن بیان همراهمون :)
خلاصه مارفتیم هیات و وسط روضه دیدیم که گفتن بعله " شهید گمنام " اوردن ...
مارو میگی هنگ بودیم ....
توی ذهنم داشتم مرور میکردم خاطرات اردیبهشت ماه رو که با بچه های بسیج رفتیم مشهد و یهو گفتن توی حرم که شهید اوردن و ما هم که پایه ثابت زیر تابوت گرفتن بودیم خودمونو رسوندیم به شهید و الی اخر ..
توی همین حال و هوا دیدیم به به همون دوتا رفیقی که مشهد باما بودن الان توی هیات هستن و فضا حسابی معنوی و تیریپ شهادت شده :))))
خلاصه یکی از شهدا رو دادند سمت خانومها و ماهم رفتیم و حسابی سنگ تموم گذاشتیم ...
روضه خون روضه ی عبدلله ابن حسن میخوند و شهید هم روی دست مردم بود ...
دقت کردیم دیدیم بله این شهید بزرگوار 23 ساله هستند و از خیبر جزیره مجنون تشریف اوردن خدمت ما ...
بعداز کلی درد دل و اینها شهید رو دادیم به اقایون و ...
شب که شد این رفیق شفیق ما " فاطمه جووون " توی واتس اپ پیام داد که اره شهدارو فردا میبرن ناحیه بسیج دانشجویی میای بریم ؟!
منم گفتم شاید بیام و شاید نیام معلوم نیس ...
صبح که شد دلو زدیم به دریا و رفتیم ...
به به دوباره شهید عزیزمون رو اوردن و بازم ...
برنامه تموم شد و ماهم رفتیم خونه و بعدش هم هیات ... به همراه هموون رفیق شفیقمون " فاطمه جوووووون "
هیات تموم شد و ما راهی خونه شدیم ...
بعد از کلی صحبت با " فاطمه جوووون " سر یه دوراهی از هم جداشدیم و اوشون رفتن منزل و منم ایستگاه منتظر اتوبوس شدم که برم خونه ...
هعی منتظر شدیم اتوبوس نیومد هعی منتظر نیومد تا بالاخره یکی اومد که اونم پر بود ...
اذان مغرب رو گفتن و همچنان منتظر ...
گلدسته های حرم هعی به من چشمک زدن و منم نمیتونستم بیخیال بشم گفتم باشه بابا الان میام حرم ...
خلاصه خونه رو بیخیال شدیم و رفتیم حرم ک یه نمازی بخونیم ..
نمازو خوندیم و رکعت اخر نماز عشاء بودم که دیدم حرم داره مداحی " شهید گمنام " سلام رو پخش میکنه
منم حیرون موندم ....قلبم ایست کرد
خدایا داستان چیه ؟
که دیدم همه دارن میرن سمت درهای شبستان و از اونجایی که شب جمعه بود درهای شبستان بسته بود و خانوم ها نمیتونستن وارد بشن و فقط از پشت شیشه میتونستن نگاه کنن ...
ماهم دوان دوان رفتیم دیدیم بعله عزیزدل مارو اوردن حرم ...
سرتونو درد نیارم ماهم رفتیم توی فکر که خدا داستان چیه ؟ این شهید چرا هعی مارو داره صدا میزنه ؟
از اونجایی که این فکر ناقصه تصمیم براین شد که با رفیق شفیقمون " فاطمه جوووون " مشورت کنیم ببینیم داستان از چه قراره ...
واتس اپ های وارده این بود که اره این شهید انقده مارو دوس داره که هعی صدامون میکنه و از اینجور حرفا
منم کلی ذوق مرگ بودم توی ایستاگرام پست زدم که اره ماهم میتونیم حر بشیم و شهدا مارو دوس دارن و ...یکی هم نبود به ما بگه ببند لطفا !!
شب که شد دوباره این رفیق شفیق ما پیام داد که فردا ظاهرا تدفین این شهداست و میبرنشون ناحیه بسیج دانشجویی دوباره میای بریم ؟
بعد از کلی شوخی و هندونه زیربغل گرفتن و اینا تصمیم براین شد که بریم اینم روش غافل از اینکه این سری مخصوص اقایونه فقط :))
صبح رفتیم دوباره بسیج ناحیه و بازم همون داستان دیروز ...
با این تفاوت که امروز پرچم حرم حضرت عباس رو هم انداخته بودن روی تابوت شهید و تابوت شهید رو گذاشتن دقیقا مقابل پای ما :(
بعد قرار شد که بعد از نماز جمعه یعنی ساعت دو شهید رو تشییع کنند ...
ماهم رفتیم خونه به هوای اینکه ساعت دو مراسم تشییع شهید هست و غافل از اینکه شهدا رو ساعت 1:30 تشییع کردند و ما جاموندیم ...
ما هم خسته و نالان رفتیم هیات و اونجا رفیق عزیزم " خدیجه " گفتن که قراره فردا یعنی شنبه که امروز بود شهدا رو توی دانشگاه دارالحدیث تدفین کنند ...
ماهم صبح امروز به همراه رفیق شفیقمون " فاطمه جووون خودمون رو با هر دردسری بود به مراسم تدفین رسونیدم ...
یه مراسمی که عالی بود اما جمعیتی که بود خیلی کمتر از جمعیتی بود که برای مراسم تدفین شهدای گمنام دانشگاه خودمون اومده بودند ...
خلاصه اینکه ما هعی حواسمون بود که شهید 23 ساله رو کجا میزارن و اسمشونو گذاشتیم " داداش علی اکبر"
انگشتر و چفیه و جانمازو و کفن متبرک شده به استخوان های شهید هم قسمتمون شد ...
مراسم که تموم شد اذان رو گفتن ...
همه هم رفتند سراغ نماز ...
ماهم که هعی چشمون به پرچم تابوت شهدا بود دلمون میخواس ازش داشته باشیم
رفتیم سوال کردیم که این پرچم ها رو چه کردید ؟
فرمودن که همه رو بردن
درهمین حین یهویی یه تیکه پرچم اومد جلوی دست اون اقایی که ما ازشون پرچم خواسته بودیم ...
این جنسمون هم جور شد و شاد و خرامان رفتیم نمازو خوندیم و برگشتیم ...
برگشتیم به سمت مزار شهدا با این تفکر ک الان دوروبر مزار شهدا شلوغه و اینا که دیدیم پرنده پر نمیزنه ...
ماهم رفتیم کلی عکس انداختیم و دردودل کردیم
و متوجه شدیم که میتونیم بریم توی مزار شهدا و هیشکی هم نمیفهمه ولی این خطر رو به جان نخریدیم و صرفا چند عدد عکس انداختیم و راهی هیات شدیم !!
پی نوشت : وقتی داشتیم میرفتیم به سمت مراسم تدفین فاطمه گفت که دوروز پیش توی اینترنت یه مطلبی خونده که مضمونش این بوده که سال 78 یه فتنه ای بوجود میاد و همه دست به دعا میشن و اون موقع 72 تا شهید کمنام پیدا میکنند..... و اینکه حالا باید ببینیم چی شده که شهدا خودشون دارن میان تند به تند ...
فاطمه تا اینو گفت منم گفتم خاک تو سرمون که انقدر بدیم که شهدا هعی دارن صدامون میزنن که اهای بدی که من دوست دارم بیا و خوب بشووو ...
نتیجه براین شد که ما خیلی خوب نیستیم ولی شهدا دوسمون دارن که اومدن دستمونو بگیرن و بگن برگردید از این راهی که دارید میرید ...
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک