ساعت 23:34
تاریخ : جمعه 17 اردیبهشت 95
----------------------------------------------------------------------------------
یک :
خوابم میاد ولی بایدبعد از بوقی وبلاگمو به روز کنم هرچند هیچ بازدید کننده ای نداره ...
دو : شامو خوردیم و شبکه افق فیلم لیلی بامن است پخش میکنه
شونصدبار این فیلمو دیدیم
ولی بازم میبینیم
سه : زیر ناخون شصت راستم گیر کرد به در و خون اومد
خون همون زیرش مونده
هانیه هرچقدر اصرار میکنه که بمونم خونشون نمیمونم
میگم باید برم خونه دستمو آب بکشم و نمازمو بخونم
چهار :
هوا خیلی خوبه
همون آرامش بعد از طوفان
بعد از نیم ساعت گریه کردن توی تنهایی وتاریکی (برقها رفته بود وگرنه من از این تیریپا بدم میاد )
به زهرا پیامک دادم که
"دلم قدم زدن میخواد "
درواقع غیرمستقیم گفتیم پاشو بریم بیرون قدم بزنیم
جوابش :
" سلام
منم خیلی دلم میخواد
ولی نه حالشو دارم
نه وقتشو دارم
نه مرگشو
نه دردشو
دیرم داری میگی آخه "
جوابم :
" سلام
هاا
درس بخون عیبی نداره
هروقت وقتت خالی شد میریم "
پنج :
عادت کردم هرروز برم حرم
امروز بارون و باد و طوفان قاطی بود
آماده شدم رفتم دم در داخل کوچه
برگشتم به داخل و درو بستم .
شیش:
ساعت چهار داشتم از توی خونه موندن می ترکیدم
به رفیقم و سید پیامک دادم که میاید بریم حرم ؟!
هردو لبیک گفتن
هفت :
ساعت سه ناهار رو خوردم
بعدش رفتم پایین و شروع کردم به فکر کردن
توی فکرم دوربین خریدم و رفتم شمال عکاسی
تنهای تنهای تنها
هشت :
از دار دنیا یه واتس اپ دارم که هیچ کسی توش نیست
گاهی ریحانه پیام میده و
خودم واسه دردودل میرم به زهرا پیام میدم
از صبح ساعت ده تا ظهر واسه زهرا دردودل کردم
همش حرفای تکراری و چرت و پرت
نه :
نماز صبحو دم طلوع افتاب خوندم
و بعدش خواب
.
.
.
.
------------------------------------------------------------------------
تهش :
اعتراف :
من از زندگی کردن خسته شدم !
#همین
پی نوشت :
قبلا ها انقدر می نوشتم که بتونم خوب بنویسم
الان انقدر فکر می کنم که به تهش نمیرسم !
.....................................................................................
اشک نوشت :
کم گریه می کنم
حوصله گریه کردن الکی ندارم
اگه بهم بگن سرطان داری و فردا می میری جشن می گیرم توی فکر خودم !
گریه نمی کنم !
- ۱ نظر
- ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۰