برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

یکشنبه هفت تیر ۹۴

مهجور | سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

#خانه_عشاق 

اپیزود اول :

سلام 

امروز چندشنبه است ؟! 

یکشنبه 

یعنی امروز روزی نیست که قرار باشه من اون پسره رو ببینم ...

وارد میشم 

دوستم رو میبینم و بعدش خدای من بازم اون پسره 

بلند بلند فوش میدم 

این سری میخندم و به دوستم میگم این همون پسره اس 

پسره میفهمه که دربارش حرف میزنم و نگاه میکنه!!

خب اقا همون پنجشنبه ها میای بسه برات ...

به فاطمه یه کاسه شله زرد دادن و فاطمه به زور کاسه رو به من میده ..

من و مریم دونفریک پس عادلانه نیست که شله زرد برای من باشه ...

توی ذهنم دارم با خودم دعوا میکنم که این شله زرد رو چیکار کنم ...



اپیزود دوم :

دوستم رو‌در امامزاده به امان خدا میسپارم و مینشینم روی نیمکت کنار اباالفضل 

امروز یه روز عادیه و قرار نیست خانواده اباالفضل بیان تا من مجبور شم بلندشم برم ی جای دیگه ...

قران میخونم و حواسم هست یه اقا نشسته روی نیمکت کنار محمدرضا و داره همش به من نگاه میکنه 

اهمیتی نمیدم 

دفترچه ام رو باز میکنم و مینویسم ..

یک اقای مسن روبه روم کمی دورتر ایستاده و داره نماز میخونه 

بنظرم برادرش شهید شده ...

اون اقا همچنان نگاه میکنه و من برای فرار از نگاهش بلند میشم و میرم کنار مهدی و مجید میشینم ..

به محض بلند شدن من ،اون اقا میاد بالای مزار اباالفضل و روی اون نیمکت میشینه 

مزار برادرش اونجاست 

منتظر بود من بلند شم تا بیاد و راحت باشه ..

کاملا درکش میکنم 

بنظرم مقدار زیادی فوش هم خوردم 


اپیزودسوم : اینجا نشستم و منتظرم تا مریم از امامزاده بیاد 

یه پسر اب دستش گرفته و میره بالای مزارها و بلند بلند باهاشون حرف میزنه ..

مقداری بیمار هست و این مساله کاملا مشهوده ..

به حس و حالش غبطه میخورم 

رفت سر مزار محمدرضا و باهاش سلام علیک کرد 

بهش گفت ارایش کردی ؟!

منظورش سنگ مزارش بود که پررنگ شده ...

اخه یه عده جوون از اول ماه رمضون هرشب ساعت یازده میان خانه عشاق و نوشته های مزارها رو پررنگ میکنن ...

اینجاست که من غبطه میخورم که چرا پسر نیستم !!



اپیزود چهارم : 

غرق شدم توی افکارم 

نگاه میکنم ب روبه رو 

یه خانوم با چادر عربی وارد شد 

باچشمام دنبالش میکنم 

میره بالای مزار حیدر 

مست میشم 

از خوشحالی بیش از اندازه مست میشم ...

مامان حیدره 

همون مادری که برام دعا میکنه برم کربلا همون مادری که چندهفته پیش وقتی رفتم پیشش ، جیبهاش رو گشت و یه پارچه سبزمتبرک به ضریح امام حسین بهم هدیه داد ...

دوستش دارم 

بدو بدو میرم سمتش 

شله زردی که فاطمه بهم داد رو بهش هدیه میکنم 

برام دعا میکنه و میگه انشاالله منصور باشی 

برای پدرومادرم هم دعا میکنه 

بدنش درد میکرد 

داشت میرفت دکتر 

دستمو گرفت گفت ممنونم که به حیدر سر میزنی و 

خداحافظ

  • مهجور

نظرات  (۱)

کاری نیست که نتوان با اراده از پیش برد. همه ی دشواریهایی که برای من پیدا شده به یاری اراده و اقدام، از بین برده ام.((گوته))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">