برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

غروب آخر یا طلوع اول ؟!

مهجور | شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰ نظر

از عصر بغض دارم 

هعی نمیذارم به اشک تبدیل بشه 

تلویزیون رو روشن می کنم 

یه فیلمِ که پسربچه ی جنوبی با یه پسر روسی دوست شده و وقتی پسره ی روسی میره مسکو ، اون پسر جنوبی دلش براش تنگ میشه و وسایلش رو جمع میکنه که بره مسکو ...

بفضم تشدید میشه ..

تلویزیون رو خاموش می کنم و به حرفهای مامانم و همسایه گوش میدم ..

دارن راجع به غذای همسایه ها حرف میزنن ..

راجع به اینکه کدومشون ،کدوم غذا رو بهتر درست می کنن ..

منم از بی حوصلگی اظهار فضل می کنم و میگم خانوم رضایی اینا که از کربلا اومدن و سفره داشتن ، یه آش رشتخ پختن که خیلی خوشمزه بود 

هنوزم مزش زیر دندونمه ..

مامانم هم تایید میکنه 

ولی همسایه تکذیب ...

سرم توی گوشیمه 

غروب شده و نزدیک اذان 

عکسهای غروب دیروز رو می بینم که از داخل اتوبوس گرفتم ..

به غروب زندگی خودم فکر میکنم 

بازم بغض می کنم

غروب زندگی مرگ یا ...؟!

نمیدونم 

زیر لب تکرار میکنم "الهی مااظنک تردنی حاجتی قدافنیت عمری فی طلبها منک "

از خدا فقط همین ی حاجتو دارم ..

از وقتی خودمو شناختم هیچی از خدا نخواستم ..

هیچی جز همین یه حاجت ..

اذان رو دادن 

نماز اولو میخونم و آخرین افطار رو نوش جان میکنم ..

مامانم میگه

غصه دارم که ماه رمضون تموم شد ..

میگه ان شاءالله سال دیگه هم زنده باشیم 

دستامو بالا می گیرم و به شوخی دعا میکنم

" اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک " 

میگم ایشالا که نباشم تا سال دیگه 😃 

مطهره میگه اجی دست بده ایشالا باهم ‌...

مامانم دعوام میکنه :) مادره خب ..

تلویزیون روشنه 

اینترنتو روشن می کنم 

توی اینستاگرام چرخ می زنم

می بینم فلان دختر ، عکس خودشو گذاشته 

یه لینک  راجع به حجاب براش میذارم 

سریع بلاکم میکنه :) 

اعصابم به هم میریزه که چرا خانوم های مذهبی ما دارن خودشون رو به هر در و دیواری میزنن تا خودنمایی کنن ..

سریع تایپ میکنم 

یه متن راجع به عکس گذاشتن خانوم ها در فضای مجازی مینویسم و پستش میکنم ...

بغضم داره خفه ام میکنه 

میام زیرزمین تا گریه کنم 

صدای زنگ میاد 

_سلام خاله فاطمه خونه است ؟! 

بغضمو قورت میدم 

با صدای گرفته میگم 

_بیا پایین حانیه هستم 

اومده نمره هاشو ببینه ..

حرفهای تکراری می زنیم 

راجع ب برنامه اش واسه تابستون میگه ..

قرار میذاریم با هم بریم کلاس حفظ قرآن ..

بعد از یکساعت حرف زدن میره ..

نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم 

ضربانم تند شده ..

سخت نفس می کشم 

به روبه روم  نگاه میکنم که تاریکه ..

و فکر به اینکه شاید از پشت اون چوب لباسی جن بیرون بیاد ..

بلند بلند با عکس ابراهیم و اباالفضل حرف می زنم 

_ شماها که زنده اید ولی نمیدونم الان کجایید ..

به عکس ابراهیم نگاه میکنم 

_شاید الان رفتی پیش مامانت 

یه عکس اباالفضل نگاه میکنم 

_تو هم احتمالا خونه ی داداشت رفتی چون شبه عیده ... 

بغضم دوباره برگشته ولی اشکم نمیاد ..

کتاب مسابقه قرآن رو باز می کنم و ورق می زنم 

یه آیه میاد 

"الابذکرالله تطمئن القلوب "

داد میزنم خدا

یا رفیق من لارفیق له ...

استاتوس واتس اپم رو عوض میکنم 

یا رفیق من لارفیق له ....

بغضم قصد داره خفه ام کنه 

میرم اینستاگرام 

صفحه هارو نگاه میکنم 

عکس لبخند چندتا شهید اشکمو درمیاره ...

بغضم میشکنه ...

قربون صفاتون 

دل خوشتون 

مهربونیاتون 

خنده هاتون 

..

میشه از آسمون دست منِ زمینی رو بگیرید ؟! 



بیست و هفت تیر ۹۴ 

اخرین شب ماه رمضون

  • مهجور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">