قرص های مادربزرگ 4 !!
بسم الله
ساعت 21:07 روز 7فروردین 95
نمی دونم امروز شنبه است یا یکشنبه
مهم هم نیس
فرقی هم برام نداره :))
خب ادامه داستان دیشب
دیشب بعد از شام آبجیم گفت زنگ بزن داداشی بیاد دنبالمون بریم خونه مامان بزرگ اینا
آخه جفتمون خوابمون میومد و حس خونه آقاجون موندنمون پایین اومده بود
منم زنگ زدم مامانم و گفتم که هروقت عمو اومد داخل روستا که زن عمو رو ببره ، بگو بیاد دنبالمون .
ساعت دوازده بود تقریبا که مامانم زنگ زد که آماده بشید بیاید کنار قبرستون که عموت بیاد دنبالتون .
ماهم اماده شدیم و رفتیم و عمو هم اومد و بعدش رفتیم دنبال زن عموم که رفته بود عروسی و بعدش هم رفتیم خونه ...
تا ساعت 3:01 صبح داشتم شعر می خوندم
خب دیگه هیچ دوستی ندارم که باهاش چت کنم و هعی چرت و پرت بگیم
مجبورم شعر بخونم و الحق شعر خوندن روح ادمو جلا میده....
ساعت دو نصفه شب بود که دخترعمه ام پیام داد ک وای فای رو وصل کردیم استفاده کن 😐
منم وای فای رو روشن کردم و دیدم مث روزای قبله و فقط روی اعصابه
خاموشش کردم و باهمون بسته نتم انلاین شدم ...
وای فایشون با گوشی من مشکل داره
گوشی ابجیم قششنگ وای فایش توی خونه مامان بزرگم وصل میشه !
اینم شانس منه دیگه 😐
خب یه چیزی یادم رفت
شب چون همه اعصابشون سر خونه ی پسرعمه ام خورد بوده ، مامان بزرگمم یادش رفته قرصاشو بخوره 😐
بعد اخرشب که ما رفتیم خونه میگفت نمیشه الان بخورم؟ 😐
خب
میگفتم
ساعت 3:01 دقیقه خوابیدم و ساعت شیش و نیم رسمی از خواب بیدار شدم و نماز و قرص مامان بزرگ و بعدش لالا
ساعت ده که از خواب بیدار شدم فهمیدم کمردرد گرفتم و نمیتونم تکون بخورم 😐هوا سرد بود و سرما به کمرم زده بود :|
باهزارتا بدبختی بلند شدم و صبحانه و قرص مامان بزرگ و بعدش هم کج کج رفتم خونه عمه ک ببینم چه شکلی شده خونشون
همونجا بود که زد به سرم که هردوتا پیج اینستامو پاک کنم
اخه نت وای فای هم بود و میشد حذفش کرد ....
پیجی که خیلی دوسش داشتم و کلی خاطره با هرعکسش داشتم رو پاک کردم ..
پایان تمام وابستگی ها
یه جور وابستگی دنیایی بود
باید حذف میشد
اون یکی پیجمم که شخصی بود و فقط دوستام بودن رو حذف کردم
حذف کردم که اون قطع ارتباطه تثبیت بشه ....
ولی خب یه ذره بگذره یه پیج میزنم که هیچکسی نشناسدم 😄 راحت راحت
ارامش محض
اینجوری دیگه کسی نیست به آدم بگه ریاکار
و ازاین قبیل تهمت ها .........
بعد از حذف دوتا پیج دیدم خب دیگه با نت کاری ندارم و برگشتم خونه مامان بزرگ و رفتم از بین کتابهای بابام که از سی سال پیش اینجا هستند یه کتابو برداشتم که بخونمش
اسمش :
" شریعتمداری در دادگاه تاریخ "
راستش خیلی دوس دارم بدونم داستان این جناب شریعتمداری چی بوده !
این کتاب تاریخ چاپش سال 61 😄
یعنی میشه 34 سال پیش ....
فکر کنم بشه به متن کتاب اعتماد کرد چون دقیقا توی همون دوران نوشته شده ، البته صددرصدی هم نیس !
یه چندتا ورقه ازش خوندم خسته شدم
رفتم سراغ رساله ی حضرت آقا
آخه حوزه ثبتنام کردم و چندوقت دیگه وقت مصاحبه اش هست و باید رساله ی مرجع تقلیدمونو بلد باشیم و توی مصاحبه نیاز میشه
تصمیم گرفتم روزی 15 صفحه ازش بخونم ...
پنج صفحه که خوندم خسته شدم و وقت ناهار شد و (الان قرص بعد از شام مامان بزرگمو دادم 😄 )
بعد از ناهار ی چرت زدم و درهمون حین که من در چرت بودم ، عموم اینا هم رفتن شهر خونشون و باز ما موندیم و مامان بزرگم .....
بیدار شدم یه چایی خوردم که مزه ی اب یخ میداد و بعدش با مامان و ابجی راهی خونه خاله شدیم
اخه راستش ظهر من و ابجیم خونه خاله دعوت بودیم و ناهار یه آش بود از همون سبزی هایی که دیروز دخترخاله ام از روی زمین میکند و اسمش عجیب غریب بود و ماهم نرفتیم چون از اون آش متنفریم 😄
خلاصه اینکه رفتیم خونه خاله و کلی اصرار کردن ک شام بمونیم من و ابجیم ولی نموندیم چون دلمون واسه باباییم تنگ شده بود و دوروز بود ندیده بودیمش ...
برگشتیم خونه مامان بزرگ و بعدش باباییم از شهر اومد
و نماز و شام و دوباره خوندن رساله ی حضرت اقا و اون کتاب والان هم که دارم تایپ می کنم 😐
و منتظرم ساعت ده بشه که قرصای مامان بزرگمو بدم 😐
همین
البته از فردا روزا تکراری میشن
بشدت دلم برای قم تنگ شده ....
ان شاء الله که زود جمعه برسه که برگردیم ......
- ۹۵/۰۱/۰۷