برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

قرص های مادربزرگ 7 !

مهجور | چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ | ۱ نظر

بسم الله 

ساعت 15:16 روز 11 فروردین 94 

خونه عموم که شهید شدن :)

خب فکر می کردم که این چندروز اخر تکراریه ولی تکراری نبود 

پریروز که از خونه عمه ام اومدم خونه مامان بزرگم ، زن عموم زنگ زد و گفت فردا شب بیاید شهر شام خونمون 

ماهم قبول کردیم .

اون شب ساعت 1:56 دقیقه خوابم برد 

تازه اون شب رفیقم هم پیام داد که سلام از فلان عکست می تونم استفاده کنم منم پنج شیش ساعت بعد سین کردم و گفتم سلام استفاده کن 

دقیقا به همین خشکی 😐

اون یکی دوستم هم پیام داد 

یه استیکر فرستاده بود

ولی جواب اونو ندادم 

چون فعلا نمیخوام رابطه ای باهاشون داشته باشم 

اون شب دوباره مث شبای قبل ساعت چهار صبح از خواب پریدم 

ولی یه خواب وحشتناک دیدم 😐

دونفر داشتن توی خواب دنبالم می کردن که دوربینم رو ازم بدزدن 

البته دوربین واسه من نیس واسه دوستمه

خلاصه بعد از بیداری دوباره خوابیدم و مث روزای قبل نماز و قرص و صبحانه و قرص و بعدش با مامانم رفتیم خونه عمه ام دنبال داداشم که ببینیم ماشینو اورده یانه

اخه ماشین ترمز نداشت و برده بودش شهر تعمیرگاه ...

واسه رفتن به شهر هم جامون توی ماشین خودمون نمیشد و پسرعمه ام قرار بود عصر باخانومش برن شهر ، مامانم بهشون گفت که مامان بزرگمو و عموی مامان بابامو که با مامان بزرگم زندگی میکنه ، رو با خودشون ببرن 

تا من و داداشم و مامانم و ابجیم و زن داداشم با ماشین خودمون بریم شهر ....

اومدیم خونه و ناهار رو خوردیم و اماده شدیم و مامان بزرگم و ابجیم و عموی مامانم با پسرعمه ام اینا رفتن شهر 

ماهم با ماشین خودمون

بابام چرا نبود؟

خب بابام عصر رفت که بره کربلا 

خلاصهههه رفتیم خونه عموم و تا قبل از غروب افتاب رفتیم خونه دخترعموم واسه تبریک عید و بعدش هم رفتیم خونه اون عموم که شهید شده واسه تبریک عید و غروب هم برگشتیم خونه عمو کوچیکم واسه شام 

داداشم و نامزدش هم رفتن عروسی دوست نامزد داداشم .

ساعت 12 بود که شارژ نتم تموم شد و خوابیدم دیگه 😄😐

باز اون خواب پریشبو دیدم 

ساعت 3:50 دقیقه صبح از خواب بیدار شدم

از ترس عرق کرده بودم 

یعنی نصیب هیشکی نشه 😐

اخه من نمیدونم با دوربین مردم چیکار داشتن اخه 😐

حتی تا جمکران هم رفتم و اومدن دنبالم 

😄

بعدش شیش صبح بیدارشدم نماز د قرصای مامان بزرگ و اینا

البته دیشب زن عموم یعنی زن همون عموم که شهید شده زنگ زد و ناهار امروز دعوتمون کرد و ماهم لبیک گفتیم 😄

الان هم اونجاییم 

با نت وای فای 😍😄

امروز صبح قبل از اومدن ب خونه این عموم، رفتیم خونه داییم واسه تبریک عید و بعدش هم اومدیم اینجا 

الان هم همه سرشون توی گوشیه 😄

البته من نه کسی بهم پیام میده و نه به کسی پیام میدم 

کلا دوتا دختره هستن ک از بچه های اینستان و اصلا ندیدمشون و برام متنهای ادبی میفرستن و منم براشون متن میفرستم 😐

همین 

البته شام هم مهمون اون یکی عموم هستیم 

داییم هم گفتن فردا ناهار بریم اونجا که فکر نکنم بشه که بریم

خلاصه تکراری نشد این روزای اخر 

اما 

دیروز زلزله هم اومد

این جاموند😄😐

همین 

فعلا

  • مهجور

نظرات  (۱)

  • روایت شیدایی
  • خوب از این روزای آخر استفاده کنید 
    شنبه ی بعدی باید برگردیم به زندگی عادی
    پاسخ:
    دقیقا 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">