قرصهای مادربزرگ 8
بسم الله
الان ساعت 19:50 جمعه 13 فروردین 95
خب الان از خونه عمه ام اومدم و الان زیر پنجره مشرف به حیاط دراز کشیدم و دارم تایپ می کنم .
اونروز که خونه عموی شهیدم بودید ،عصرش رفتیم خونه عمو دومیم ولی خونه نبودن و رفته بودن خونه عمو کوچیکم و خب شام اونجا کنسل شد و برگشتیم روستا .
دودقیقه مونده بود که برسیم ،من گفتم مامان من حوصله ام سررفته و میخوام برم خونه اقاجونم 😄
مامانم هم گفت میریم همه باهم خونه دایی بزرگمم ،اخه از اول عید فرصت نکرده بودیم ک بریم .
خونه داییم کنار خونه اقاجونمه
رفتیم خونه دایییم و یه ده دقیقه بود اونجا بودیم ک خاله ام زنگ زد گوشیم که شام دلمه گذاشتم با ابجیت و مامانت بیاید شام اونجا یعنی خونه اقاجونم.
منم گفتم باشه خودم و ابجیم میایم .
این داییم پسر زیاد داره ماشالا و همشون جوکر محضن 😄
هعی میومدم پاشم برم خونه اقاجونم ، اینا ی چیز خنده دار می گفتن ، نمیرفتم مینشستم😐
دیگه غروب شد و اذان و زن داییم و پسرداییام ب زور نگهمون داشتن شام اونجا
یعنی مامانم و داداشمو و نامزدشو نگه داشتن و من و ابجیم شام رفتیم خونه اقاجونم و بعد از شام اومدیم دوباره خونه داییم .
خونه اقاجونم همه ی خاله ها بودن و اونجا خیلی خوش میگذشت ولی خب برای اینکه بی ادبی نباشه بعد از شام برگشتیم خونه دایی 😐
عمه ام ایناهم اومده بودن اونجا
اخه این مامان بابای ما دخترعمو پسرعمو هستن و همه باهم فامیلن 😄
اونشب مامان بزرگم و عموی مامان بابام تنها بودن و خب کسی نبود قرصای مامان بزرگمو بده
همون غروبی ک اومدیم خونه داییم و بعدش رفتم خونه اقاجونم، از اونجا زنگ زدم ب عروس عمه ام و بهش گفتم قرصای مامان بزرگمو بهش بده و خداروشکر داده بود 😊
خب اونشب ساعت یک بود ک برگشتیم و یادم نیست چه ساعتی خوابیدم و ....
پنجشنبه صبح طبق روال بیدار شدیم و نزدیکای ظهربود ک با مامانم رفتیم داخل روستا که هم بریم خونه خاله کوچیکم و هم خونه زن دایی مامانم
اول رفتیم خونه خاله ام و بعدش هم رفتیم خونه زن دایی مامانم .
راستش از بچگی عیدی که زن دایی مامانم به من و داداشم و ابجیم میداده ، تخم غاز بوده و ی تخم بزرگتر از تخم مرغ ، دوبرابرو یاحتی سه برابرش ...
رفتیم هعی نشستیم نشستیم
دیگه داشتم ناامید میشدم ک دیدم زن دایی مامانم ب دخترش گفت برو عیدی فاطمه رو بیار😍
مشعوف شدم
ولی بعدش گفت ایشالاا سال دیگه با شوهرت بیای تا به اونم از این عیدی ها بدیم 😐😐😐
این جمله رو توی هر خونه ای که رفتم گفتن و مطمانم دخترا هرعید اینو تجربه می کنن😄
خلاصه بعدش اومدیم خونه و ی چرت زدم و بعدش رفتم خونه عمه ام اینا و دیدم میخوان برن سرقبرستون اخه پنجشنبه بود .
منم اومدم سریع اماده شدم و خرما و شکلات ورداشتم و رفتم.
دم غروب تنها برگشتم اخه میخواستم با دخترخاله ام برم خونشون و برنامه ی این که امروز کجا میرن و ماهم باهاشون بریم رو بچینیم ...
بعدش که اومدم خونه هوا بشدت سرد بود
یهو دیدیم اسمون قاطی کرد و برف اومد😐
منم برف ندیده ی بدبخت
از ذوق زدگی میخندیدم فقط 😄😐
البته هواشناسی از چندروز میش اعلام کرده بود که سیزده ب در برفه ...
ساعت یازده که شد ، خاموشی زده شد و خب رختخوابم رو میندازم زیر پنجره مشرف ب حیاط
چون تازه کشف کردم ک نت وای فای اینجا انتنش خوبه 😄
ی ذره شعر خوندم و
با دوستام اشتی کردم
البته با یکیشون هنوز اشتی نکردم و فکر نمیکنم ب این زودی ها اشتی صورت بگیره ...
خلاصه اینکه دیشب با یکی از بچه ها حرف زدیم
تااااا صبح ساعت هفت 😄😄😄
ساعت هفت خوابیدم و ساعت ده با زنگ تفلن بیدار شدم و خاله ام بود ک پرسید میاید با ما باغمون ؟
منم خواب بودم گفتم نه
ی ربع بعدش که بیدار شدم به غلط کردن افتاده بودم 😄
اخه راستش عمو کوچیکم هم دیشب زنگ زد و گفت امروز جایی نریم و میان اینجا ک باهم سیزده رو ب در کنیم ....
بعد از خوردن صبحانه مامانم گفت برو خونه عمه کوچیکه ، نون خریده برامون برو بیارش
منم دست راستم بشدت درد میکرد
چون دیشب تا صبح اصلا تکونش نداده بودم و زیرپتو چت کرده بودم با دوستم
کاملا خشک شده بود😄
ناچارا اماده شدم و رفتم
روستامون ی جای تفریحی داره ک ملت از شهر میان اونجا
درحین رفتن ب داخل روستا ، ماشین ها پشت سرهم داشتن میومدن میرفتن ....
هوا افتابی بود ولی باد میومد و سرد بود ..
رفتم از خونه عمه نون رو گرفتم و بعدش رفتم خونه خاله ک بگم میرن باغشون یانه ؟
خاله ام گفت بخاطر سردی هوا نمیرن و منم باخیال راحت برگشتم خونه مامان بزرگم
بعد چنددقیقه عموم اینا اومدن و زن عمو و مامانم ناهار کتلت درست کردن و ناهارو ک خوردیم دیدیم هوایخههههه
افتاب بودا
یهو ابرشد
برف شد 😄
منم پاشدم اومدم خونه عمه ام اینا ببینم اونجا چه خبره
دیدم هنو ناهار نخوردن
در همون حینی ک از وای فای استفاده می کردم ، عمه ام اینا ناهارشونو خوردن و گرفتن خوابیدن 😐
برف هم قطع شده بود
منم برگشتم خونه مامان بزر
گم ک دیدم عمو و مامان و زن عمو و بچه ها اماده شدن ک بریم پشت خونه عمه ام ی ذره چیز میز بخوریم و برگردیم
خب رفتیم
ولی یه ربع بیشتر نموندیم
داشتیم یخ میزدیم😂
دوباره برگشتیم خونه
توی خونه ی ذره تخمه و اینا خوردیم
اینترنت سرعتش افتضاح بود
رفتم خونه عمه ام واسه استفاده از وای فای 😄
دوباره برگشتم خونه مامان بزرگم ک عموم اینا راهی شدن ک برن شهر خونشون و رفتن
بعد از رفتنشون برف تند شد
رفتم خونه عمه ام و با داداشم و نامزدش رفتیم پشت خونشون ک باغه ی چندتا عکس گرفتیم و بعدش رفتیم خونه نشستیم پیش بخاری و وای فای 😐😐😐
بعدش سر ی سری مسایل بحث شد و منم حوصله بحثو نداشتم پاشدم اومدم خونه مامان بزرگم 😕
الان هم اینجام زیر پنجره
همین
تموم 😕
سیزده هم نحس نیس
عشقه
همین 😐
و من الله توفیق
- ۹۵/۰۱/۱۳