برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

برخیز از این خواب گران ای مهجور

جز فیض وجود او نباشد هرگز

اربعین ۹۴ درد دارد !

مهجور | پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ | ۰ نظر

۱۹:۵۲ پنجشنبه ۲۸/۸/۹۴ 

..................................

پست هارا می بینم .

یک نفر با تمام حس و حالش یک متنی را نوشته است که تا نصفه می خوانمش 

و همین تا نصفه خواندنش چشمانم را تر می کند 

با تمام وجودش از ارباب طلب رزق کرده است ...

یک نف دیگر همین پارسال بود که پست گذاشت مادرم اذن رفتن نمی دهد پس نمی روم و رضایت مادرم را جلب می کنم .همین آدمِ پارسالی ، امسال پست گذاشته است که مادرم اجازه داده است که من هم رفتنی بشوم 

بله او هم رفتنی شده است ...

یک نفر دیگر پست تولد مبارک گذاشته است 

خب معلوم است اصلا در این باغ نیست و شاید هم خودش را به کوچه چپ زده است ....

شاید دارد حواس خود را پرت می کند که یادش برود باید پست دلتنگی از بهشت را بگذارد ...

یک نفر دیگر شوق دارد 

ذوق دارد 

گذرنامه اش اوکی شده است 

این آدم شب ها با خیال راحت می خوابد .

شاید تا هنگامه ی رفتنش شبها خواب حرم را هم ببیند ...

دوروز می گذرد و حس و حالم را پنهان می کنم 

پستش نمی کنم که همه ببینند که من هم دلم حرم می خواهد 

من هم مثل حسن کچل سرکوچه ی مان که کارش متلک انداختن ب دختران دبیرستانی است ، دلم حرم می خواهد 

حسن کچل هرسال اربعین به کربلا می رود 

حسن کچل و برادرش محمد و همسایه روبه رویی شان که مردم آنها را به اسم لات و بیکار می شناسند هرسال اربعین کربلا می روند 

همین حسن کچل سر کوچه مان ، نگاهش که می کنی از دنیا سیر میشوی انقدر که قیافه و ظاهر دهشتناکی دارد اما همین حسن کچل یک مادرِ پیرِ عصا به دست دارد .

با موتور قراضه اش ، این مادر پیر را دم اذان به مسجد می برد و خودش مسجد واجب میشود و شانه به شانه ی همان آدم هایی که اورا بد می نامند نماز می خواند ‌.

حسن کچل یکسال مادرش را با موتور به مسجد می برد و مُزدش را در اربعین می گیرد . 

مُزدش را از ارباب می گیرد . 

بله 

می بینی ؟؟ 

حق نداری باز هم بگویی ارباب مرا بطلب 

ارباب من را هم مثل همان نفر اول که امروز با خیال راحت پست گذاشت :

الحمدلله راهی شدم 

بطلب ...! 

تو حق گفتن نداری 

تو بنشین و مداحی ات را گوش بده 

هوای این روزای من هوای سنگره 

یه حسی روحمو تا زینبیه می بره 

بنشین و خاطرات اربعین هایی که گذشت و همه رفتند و تو نرفتی را مرور کن ...

ادای آدم های خیلی خوب را هم درنیاور که خدا خدایی می کند و نمی خواهد زمین پاک بهشت زمینی با قدم های تو کثیف بشود 

ولی 

ولی 

ولی 

مگر نگفته اند که آدم در دریای محبت و بخشش ارباب غرق می شود ؟! 

مگر نگفته اند یک قطره اشک بر حسین فاطمه ، تمامی گناهانت را پاک می کند ؟! 

درست گفته اند ؟! 

 پس من راهم راهی کنید 

راهی بهشت کنید 

قول می دهم که اگر به بهشت بروم خوب میشوم 

اربعین نمی شود می دانم 

اما راهی ام کنید 

بهشت لازمم 

کربلا لازمم 

ارباب 

کمکم کن .....

  • مهجور

شهید رحمت الله عربلو 20 مرداد94

مهجور | چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

بسم الله

الان ساعت 22:14 روز چهارشنبه به تاریخ 29/7/94

خب امروز هم رفتیم تشییع ولی باید اول خاطرات تشییع های قبلیمو بنویسم بعد  تشییع امروز...

----------------------------------------------------------------------------------------------                                

تشییع شهید رحمت الله عربلو به تاریخ سه شنبه 20/5/94

 

مرداد ماه که بود هر هفته تشییع شهدا بود و اسمشو گذاشته بودم ماه عاشقی ...

البته اسم شهدارو الان یادم نیست و باید یه پست جداگانه براشون بذارم  هروخ اسماشونو پیدا کردم ...

خلاصه

یه روز  توی همین روزای گرم مرداد ماه ، توی تلگرام همچین پیامی اومد :

سلام

فردا ساعت 5بعدازظهر به مناسبت شهادت امام جعفر صادق علیه السلام مراسم ویژه با حضور پیکر پاک شهید تفحص شده ، شهید رحمت الله عربلو ، برنامه ریزی کردیم ازتون دعوت می کنیم بیاید

مکان : گلزارشهدای سوم خرداد جنب پاساژ الغدیر ..

 

با دیدن این پیام قطعا ذوق مرگ شده بودم و هعی با خودم میشمردم که این چندمین شهیدی هست که توی این ماه میارن و می تونم برم تشییعش وازاینجور فکرا ...

شد فردا وخب پست مخصوص هم توی اینستا گذاشته بودم و غالبا دوستام زیرش کامنت التماس دعایی داده بودن ومنم به خودم مطمان که اره حتمن میرم دیگه ....

گذشت و گذشت و شد ساعت سه  و اخوی گرام از سربازی اومدن وفرمودن وسایل روجم کنید بریم ولایت ://

دلشون واسه حاج خانوم تنگ شده بود ://////

خب قشنگگگگ دلم میخواس بمیرم و هعی با رحمت الله حرف می زدم که اره اره باشه منو دوسم نداشتی ودمت گرم و ازاین حرفا ...

بغض می کردم وبغضمو می خوردم ...

نمی تونستم بگم من نمیام مسافرت چون دلیلی برای نرفتن نبود ...

خلاصه مجبور شدم به رفتن ولی کل وجودم توی قم بود و فردای همون روزمراسم تشییع بود و لحظه به لحظه پیام میدادم به رفیقم که چی شد ؟

مراسم شلوغ بود ؟

دیدی رحمت الله منو دوس نداشت ......

خلاصه ..

کلمه ی خلاصه تکراری شد :دی

بعد از دوروز اومدیم قم و بارفیقم رفتیم گلزار و رفتم سر مزارش ....

خب چون همه ی تشییع ها رو میرم ، واقعا واسم سخت و دردناک بود که این یکیو نتونستم برم ...

حس ادمهایی رو داشتم که رفیقشون شهید میشه وخودشون جا می مونن ...

خب همین تمام

  • مهجور

تشییع سه شهید وشهید شعاعی 16 مرداد 94 !

مهجور | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۱ نظر


بسم الله

الان ساعت 11:11 روز یکشنبه 15 شهریور94

..............................................................................................................

16 مرداد جمعه بود و چون تازه خبرنگار شده بودم ، دوستم پیام داد که امروز تو باید بری خبر نماز جمعه رو بنویسی

ابدا حال نداشتم برم و گفتم من نمیرم و حالم بده و ازاین حرفا

نزدیکای اذان شد که توی تلگرام یکی ازبچه ها پیام داد که انگاری امروز بعد ازنماز جمعه تشیییع شهداست و مطمان نبود که واقعا هست یا نه ...

بعد از کلی پرس وجو فهمیدم که بله هست

خلاصه سریع اماده شدم و رفتم حرم و به نماز جمعه هم رسیدم

انقدر حواسم پرت بود که یادم رفت به گوهرشاد هم بگم بیاد و فقط به رفیقم خبر دادم

چون معمولا من وگوهرشاد و رفیقم سه تایی میریم تشییع شهدا رو

البته پایه ثابت منم و اون دوتا متغیرن :دی

یعنی گاهی یکیشون میادو یکیشون نمیاد ...

بعد ازنماز رفتیم دم در ورودی شبستان و هواهم افتضاح گرم بود ولی جمعیت خیلی زیاد بود 

شهدا رو اوردن و این سری بجای اینکه هادی خادم مداح باشه ، حاج مهدی سلحشور مداحی می کرد ....

شهدا رو تا بوستان کتاب تشییع کردن و از اونجا شهید شعاعی رفت کرمان  و سه تا شهید مدافع حرم رو هم گذاشتن توی امبولانس و راهی بهشت معصومه شدیم ..

شهدای مدافع حرم سه تا بودند به اسم های :

شهید مجتبی امیری

شهید محمدرضا جوادی

شهید رضا نظری

هر سه شهید از تیپ فاطمیون بودند و افغانی و مقیم قم ...

توی اتبوس یه خانومه افغانی بی قراری میکرد و ضجه میزد

یه بچه ی کوچیک هم بغلش بود

همش می گفت دعا کنید پسر منم برگرده ..

توی ذهنم سوال شده بود خب این خانوم بش نمیاد که پسرش رفته باشه جنگ و حتمن پسرشو گم کرده ..

خانومهایی که اطرافش بودن ازش پرسیدن که چی شده ؟

گفت پسرم رفته سوریه جنگ و وقتی شهید شده پیکرش رو پیدا نکردن

گفت یکی از همین شهیدایی که الان اومدیم تشییعش هفته ی پیش اومد خونمون و یه لباس از بچم اورد و قول داد بچمو برگردونه

ولی حالا خودش شهید شد

با گریه هاش همه گریه می کردن ...

داد میزد که خدا حالا کی پسرمو برگردونه ؟

موبایلشو از کیفش دراورد و عکس پسرشو به همه نشون داد

گفت تازه براش نامزد کرده بودیم

عکس نامزدشو هم نشون داد

پسرش بیست سالش بیشتر نبود

ولی خیلی مرد بود

خیلی

پایان

صلوات

  • مهجور

تشییع شهید شیخ شعاعی 15مرداد94!

مهجور | جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ | ۱ نظر


بسم الله

الان ساعت 12:33 روزجمعه  30/5/94

تصمیم گرفتم خاطرات تشییعی هایی که میرم رو بنویسم تا ده سال دیگه که می خونمشون با خط به خطش اشک بریزم ...

................................................................................................................

پنجشنبه بود 15 مرداد

صبح با بچه ها ( گوهرشاد و رفیقم ) رفتیم بهشت زهرای تهران

اولین بار بود که می رفتم

از دیدن اون همه قاب عکس خشگل شهید ذوق زده شده بودم

قشنگ حس می کردم الانه که ذوق مرگ بشم و سکته کنم :D

 دوربین دستم بود ولی نمی تونستم از هیچی عکس بگیرم

مات ومبهوت مونده بودم

روحم داشت بال بال می زد

هرکدوممون رفتیم به یه طرف

فاطمه که رفت پیش عشقش شهید چمرن

زهرا هم رفت یه جا دیگه

منم که اولین بارم بود ترجیح دادم تنها باشم

نگاه می کردم و لذت می بردم

یهو یه خانوم چادری صدام زد

پرسید فقط از شهدای خودتون عکس می گیرید ؟

منم گفتم نه از همه ی شهدا

بهم گفت من پیش داداشم (داداششون شهید شده بود ) وایمیستم ، شما ازم عکس بگیر ...

واینطور شد که اولین عکسو با بغض ثبت کردم .....

یه التماس دعا گفتم به خانومه و رفتم پیش فاطمه و سر مزار شهید چمران و شهید طهرانی مقدم و شهید همت و شهید بروجردی و اینها که کنار هم بودن ...

بعد رفتم که ابراهیم رو پیدا کنم

اشکم دراومده بود

خب دوسم نداشت پیداش نمی کردم

از یه خانومه پرسیدم

اون خانوم هم اشتباهی مزار شهید پلارک رو بم نشون داد

بعد رفتم و پرجم اشکمو زدم به مزارش و یاعلی

رفتم گشتم و گشتم و پرس وجو کردم و ابراهیم رو پیدا کردم ...

اشک های ممتد و خجالتی مطلق

نتونستم از شرمندگی زیاد پیشش بمونم و ...

بعد از اذان رفتیم شاه عبدالعظیم و بعدش هم حرکت به سمت قم

وقتی رسیدیم قم ساعت 17:30 بود

تارسیدم خونه اینترنتو زدم و پیامی که توی تلگرام اومد

مراسم وداع با شهید شعاعی ساعت 18 گلزار

بابام تازه از سفر45 روزه ی تبلیغ تابستون اومده بود خونه و از یه طرف دلم میخواس پیش بابام باشم و از یه طرف عشق به شهدا نمیذاشت بمونم توی خونه

یه ربع به شیش بود که از خونه زدم بیرون به سمت گلزار

خب عمراااا تا شیش می رسیدم

من بد و پر از گناه رو به شهدا چیکار

اشکم دروامد

توی اتوبوس به شهید التماس می کردم

که من همه ی تشییع ها رو میرم

ادم مزخرفی ام ولی نکنه تا من بیام تو رفته باشی

توی این فکرها بودم  که رسیدم گلزار

دیدم کنار مزار شهید گمنام یه ذره شلوغه

رفتم تا رسیدم فقط تونستم دستمو بزنم به تابوت و همون لحظه تابوت رو بردن

کلی قربون صدقه ی شهید رفتم که موند تا من بیام ...

یادم رفت اینم بگم که ایشون یکی از شهدای غواص شناسایی شده بودن .

خانواده شون ظاهرا قم بودن و قرار بود  قم دفن بشن

امام پدرومادرشون چون کرمان بودن خواستن بعد از سی سال دوری از بچه شون ، اقا پسرشون رو اونجا دفن کنند .

و اینطور شد که شهیدی که خیلی دوسش دارم الان کرمانه

و نمیدونم یه روز قسمتم میشه که برم سرمزارش یانه

و نمیدونم یادش مونده منو یانه ؟

دعا می کنم که ان شاالله مونده باشه

...

 پایان

 

  • مهجور

برای خدا ....!

مهجور | شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ | ۱ نظر

فکر کن اینکه چه خوبست که معشوقه ی تو


وقت دلتنگی تو نصفه شبی ON باشد

.

.

 بهترین مصداق این شعر خداست ..

خدایی که فقط وقتی بدبختی داریم انتظار داریم آنلاین باشه و همه ی درخواست هامون سین بشه و پاسخ داده بشه ....

اره 

خدا تنهاست 

خدا برای ماها خدای زمان مشکلاته 

وقتی شادیم وحال  خوبی داریم ، نمیریم سر به سجده بذاریم و زار بزنیم از این حال خوب ...

من و تو و او و همه همینیم 

پس منکرش نباشیم لطفا 

توی سکوت نیمه شب با خدا حرف زدن رو یاد بگیریم ...

منم بلد نیستم 

فقط خندیدن رو یاد گرفتم 

زار زدن نمیدونم چیه 

از شوق خدا گریه کردن نمیفهمم چه مزه ای داره 

اینکه میگن طرف دعای کمیل رو توی قنوت نماز شباش میخوند و لحظه به لحظه اش اشک میریخت واسه ی من ، خنده داره چون نفهمیدمش ‌....

میگن یه طعم دیگه داره واسه خدا اشک ریختن 

نه اینکه واسه گناهات گریه کنی 

نه اینکه واسه دردها و مشکلاتت زار بزنی 

نه 

واسه خود خدا 

یعنی خدا بشه معشوقه ات ...

تو هم بشی عاشق 

اونوخ مهر بزنن که 

هو قلبه مفتون باالله 

معشوقه به سامان شد ....

شهید ....

  • مهجور

باب الجواد یک حرم کَرَم کن ....!

مهجور | چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ | ۲ نظر

مشهد حرم ورودی باب الجوادتان 

آقا عجیب دلم گرفته برایتان 

.

.

: از اون گریه های کنار ضریح وقتی به زور خودتو ی گوشه جا دادی و برات مهم نیست کسی بشنوه دعاهاتو و بلند بلند دعا میکنی ....

از اون التماس ها که خانوم میشه منم اینجا وایسم ؟! میشه یه ذره جمع تر وایسین ؟!

از اون نگاه ها ، که فقط به دستهای آدما دوخته شده که به هم کمک میکنن تا دستشون به ضریح برسه ....

از اون صلواتاا 

برای شفای مریضا بلند صلوات .....





پ.نون : امان از اون اشک ها ....


  • مهجور

نفس بچه است !

مهجور | شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ | ۱ نظر

همه خوابیدن 

اسما سادات هم خوابش برد ..

فاطمه هم که رفت 

باز تنها موندم 

من  موندم و سکوت و صدای قناری که هرازگاهی توی این نصف شب ، صداشو بلند میکنه ...

گاهی اوقات یه ماشین هم از کوچه رد میشه و صدای ردشدنش رو میشنوم 

توی گوشم صدای سکوت پیچیده ...

این موقع شب فرصت مناسبیه واسه فکر کردن ..

غر زدن 

اخه غرزدنو خوب بلدم 

هروخ با اسماسادات و فاطمه میریم بیرون فقط غر میزنم چون حوصله ی خرید کردنو ندارم 

مث بچه ها چادرشونو میکشم و میگم بستنی میخوام 

با خریدن ی بستنی کل بازارو مجبور میشم باشون بگردم 

یعنی لعنت ب این نفس که با یه بستنی راضی میشه ..

راضی میشه یه سختی رو در قبال یه شیرینی زودگذر تحمل کنه ...

مث گناه 

که یه لحظه است 

یه لحظه ی شیرین 

ولی اون دنیا از دماغت بیرون میارن اون ی لحظه رو ...

می ترسم 

از خودم 

از این بد بودنای تکراریم 

ازاینکه میدونم دارم خطا میرم و به خودم میگم بیخیال بابا ، خدا میبخشه ..

اخه خدا کدومشو ببخشه ؟!

میگه صدبار اگه توبه شکستی بازآی ..

ولی خداییش خیلی روو میخواد اینکار 

هعی نمک بخوری و نمکدون بشکنی ...

آهای خدا 

دیگه کاری از دست خودم ساخته نیس

یعنی انقده خودم خودم کردم حالم از این خود بهم میخوره ...

یه راهی 

چاهی 

بذار وسط دلم ...

یه جوری که هرم نفسهاتو بفهمم ...

بدونم خدا ، خداست ..

بدونم و بگم چشم 

یه چشم و تمام 

همین

  • مهجور

ناجی ...!

مهجور | جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

الان که شروع کردم بنویسم ساعت ۱:۱۰ نیمه شب جمعه دو مرداد نودوچهار


حوصله ام که سر میره باید بنویسم 

مثلا بگم چی الان ؟!

هوم ؟!

امروز رفتیم مراسم تشییع شهید ابراهیمی ..

مدافع حرم 

 عادی شده برام :| 

خیلی سال دیگه که بگذره با دست راست میزنم رو پشت دست چپ که هعی وای من 

چرا بیشتر استفاده نکردم ؟!

ولی الان مث یخ بدون اشک و بدون توجه میرم مراسمات تشییع و خیلی شیک عکس می گیرم و خب شهیدجان خدافظ مارفتیم به عمه و عمو و خدا و اینا سلام برسون ....

تازه شهدا نیاز ندارن که همش براشون گریه کنی بزنی تو سر خودت :/ 

همین که من میخندم کافیه :D

شاد میشن از شادیم 

ولی 

دوس دارم بهتر بشم 

ولی نمیشه 

چرا ؟!

خب خُل جان اون گناها هس ک کِیف میکنی وختی انجامشون میدی 

همونا مانع شدن 

البته اینم بگما 

هم باعث سقوطت شدن هم باعث عروجت 

البته خنگ تر از اونی هستی که بفهمی چجوری میشه عروج کرد :( 

القصه 

خدا حوصله ام سررفته بود 

گفتم بدونی که میدونم اثر وضعی گناهام روی ، آدمهایی هم ک باهاشون دوست هستم اثر میذاره ...

دست به هرکاری می زنم بجای اینکه دُرُست بشه خراب تر میشه ..

با یه نفر که دوست میشم می بینم یهو طرف خوب بوده ها ولی از وختی من باش دوست شدم اوضاش داغون میشه ..

خدا ببخشیدا 

ولی خواهشا این زجرها ی ذره سخته 

لااقل بذار خودم فقط تو گناهام بسوزم نه بقیه ..

و البته یه تیکه چوب ک توی جنگل آتیش می گیره کل جنگل باهاش میسوزه 

مگه اینکه ی ناجی پیدا بشه آتیش اولیه رو خاموش کنه ...

خیلی پرووو هستم میدونم 

ولی 

خدا یه ناجی بفرست لطفا 

خودم دیگه زورم نمیرسه بهش 

نفسمو میگم 

سیاه شده 

چرک شده 

عفونی شده 

کمک کن خدا 

خدا 

کمک 

خدا ؟!

کمک 

باشه ؟! 

افرین

  • مهجور

غروب آخر یا طلوع اول ؟!

مهجور | شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰ نظر

از عصر بغض دارم 

هعی نمیذارم به اشک تبدیل بشه 

تلویزیون رو روشن می کنم 

یه فیلمِ که پسربچه ی جنوبی با یه پسر روسی دوست شده و وقتی پسره ی روسی میره مسکو ، اون پسر جنوبی دلش براش تنگ میشه و وسایلش رو جمع میکنه که بره مسکو ...

بفضم تشدید میشه ..

تلویزیون رو خاموش می کنم و به حرفهای مامانم و همسایه گوش میدم ..

دارن راجع به غذای همسایه ها حرف میزنن ..

راجع به اینکه کدومشون ،کدوم غذا رو بهتر درست می کنن ..

منم از بی حوصلگی اظهار فضل می کنم و میگم خانوم رضایی اینا که از کربلا اومدن و سفره داشتن ، یه آش رشتخ پختن که خیلی خوشمزه بود 

هنوزم مزش زیر دندونمه ..

مامانم هم تایید میکنه 

ولی همسایه تکذیب ...

سرم توی گوشیمه 

غروب شده و نزدیک اذان 

عکسهای غروب دیروز رو می بینم که از داخل اتوبوس گرفتم ..

به غروب زندگی خودم فکر میکنم 

بازم بغض می کنم

غروب زندگی مرگ یا ...؟!

نمیدونم 

زیر لب تکرار میکنم "الهی مااظنک تردنی حاجتی قدافنیت عمری فی طلبها منک "

از خدا فقط همین ی حاجتو دارم ..

از وقتی خودمو شناختم هیچی از خدا نخواستم ..

هیچی جز همین یه حاجت ..

اذان رو دادن 

نماز اولو میخونم و آخرین افطار رو نوش جان میکنم ..

مامانم میگه

غصه دارم که ماه رمضون تموم شد ..

میگه ان شاءالله سال دیگه هم زنده باشیم 

دستامو بالا می گیرم و به شوخی دعا میکنم

" اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک " 

میگم ایشالا که نباشم تا سال دیگه 😃 

مطهره میگه اجی دست بده ایشالا باهم ‌...

مامانم دعوام میکنه :) مادره خب ..

تلویزیون روشنه 

اینترنتو روشن می کنم 

توی اینستاگرام چرخ می زنم

می بینم فلان دختر ، عکس خودشو گذاشته 

یه لینک  راجع به حجاب براش میذارم 

سریع بلاکم میکنه :) 

اعصابم به هم میریزه که چرا خانوم های مذهبی ما دارن خودشون رو به هر در و دیواری میزنن تا خودنمایی کنن ..

سریع تایپ میکنم 

یه متن راجع به عکس گذاشتن خانوم ها در فضای مجازی مینویسم و پستش میکنم ...

بغضم داره خفه ام میکنه 

میام زیرزمین تا گریه کنم 

صدای زنگ میاد 

_سلام خاله فاطمه خونه است ؟! 

بغضمو قورت میدم 

با صدای گرفته میگم 

_بیا پایین حانیه هستم 

اومده نمره هاشو ببینه ..

حرفهای تکراری می زنیم 

راجع ب برنامه اش واسه تابستون میگه ..

قرار میذاریم با هم بریم کلاس حفظ قرآن ..

بعد از یکساعت حرف زدن میره ..

نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم 

ضربانم تند شده ..

سخت نفس می کشم 

به روبه روم  نگاه میکنم که تاریکه ..

و فکر به اینکه شاید از پشت اون چوب لباسی جن بیرون بیاد ..

بلند بلند با عکس ابراهیم و اباالفضل حرف می زنم 

_ شماها که زنده اید ولی نمیدونم الان کجایید ..

به عکس ابراهیم نگاه میکنم 

_شاید الان رفتی پیش مامانت 

یه عکس اباالفضل نگاه میکنم 

_تو هم احتمالا خونه ی داداشت رفتی چون شبه عیده ... 

بغضم دوباره برگشته ولی اشکم نمیاد ..

کتاب مسابقه قرآن رو باز می کنم و ورق می زنم 

یه آیه میاد 

"الابذکرالله تطمئن القلوب "

داد میزنم خدا

یا رفیق من لارفیق له ...

استاتوس واتس اپم رو عوض میکنم 

یا رفیق من لارفیق له ....

بغضم قصد داره خفه ام کنه 

میرم اینستاگرام 

صفحه هارو نگاه میکنم 

عکس لبخند چندتا شهید اشکمو درمیاره ...

بغضم میشکنه ...

قربون صفاتون 

دل خوشتون 

مهربونیاتون 

خنده هاتون 

..

میشه از آسمون دست منِ زمینی رو بگیرید ؟! 



بیست و هفت تیر ۹۴ 

اخرین شب ماه رمضون

  • مهجور

اخرین سحر ماه رمضان ۹۴ !

مهجور | جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت ۱:۱۹ دقیقه بیست و شیش تیر ۹۴ 

امشب اخرین سحر ماه مهربون خداست ...

دوساعتی میشه که همسایه مون رو بردن بیمارستان و نی نی کوچولوش رو هم بردن همراهش ...

علی و فاطمه خونه ی ما هستن..

دو تا بچه شر

خانوم شمسی همسایمون از روی تنهایی از ساعت یازده خونمونه 

داره راجع به معده دردش حرف میزنه ..

رفته دکتر 

مطهره و محمد و فاطمه محو‌ تلویزیون شدن ...

تلفن زنگ میخوره 

اقارضاست 

میگه فاطمه خانوم یا خودت یا مامانت آماده بشید تا بیام دنبالتون 

چون امشب زهرا رو بستری کردن 

باید عمل بشه 

گوشی رو قطع میکنم و با هیجان میگم که چی شد 

مامانم برای اخرین سحری فسنجون گذاشته 

چون خیلی وقته نخوردیم ..

دلم داره ضعف میره ولی جلوی خانوم شمسی نمیتونم برم سر قابلمه و ناخونک بزنم .

مامانم استرس می گیره 

سریع میره آشپزخونه 

فاطمه میره دنبالش و میگه گشنمه 

محمد هم دنبالش میره و اونم گشنشه 

مامانم براشون فسنجون میکشه توی ظرف تا بخورن ..

خانوم شمسی هم کم کم بلند میشه که بره 

ساعت الان یک شده 

مامانم یه ظرف فسنجون بهشون میده 

همزمان با رفتن خانوم شمسی زنگ در رو میزنن 

درو باز میکنم 

فاطمه است 

نون محلی درست کردن 

نون مخصوص ارومیه 

ازم می پرسه ماهم بیایم خونتون  ؟!

منظورش خودش و حانیه است 

میگم اره 

خانون شمسی میره و مامانم همش داره از اشپزخونه داد میزنه که اگه حسین اومد قشنگ سحری براش بِکِش تا بخوره 

باهاش دعوا نکنیا 

خواب نمونیدا 

میشنوی فاطمه ؟!

مانتو و کیفمو بیاااااااررررر 

راستش همه اینهارو میشنوم ولی یادم میره 

فاطمه و محمد دارن شر بازی درمیارن 

میزنم پس کله ی محمد 

میگم بیا بخواب بچه 

فاطمه دستشویی نداری!؟

راست بگیاااا 

الان فاطمه دختر همسایه هم اومده خونمون 

بامطهره همسنن 

نشستن و دارن غیبت این دوتا بچه رو میکنن 

منم همش چش غره میرم که بابا اینا بچه ان 

اقارضا میرسه و یه نفس راحت میکشم 

میفرستمشون که برن پیش باباشون 

مامان هم داره توصیه های اخرو میکنه بهم ..

مطهره سادات و فاطمه همش ازم می پرسن اون دوتا بچه هم میرن یانه 

میگم نمیدونم 

محمد فاطمه رو میفرسته که بره و خودش درو محکم میکوبه و با ذوق و شوق میپره بالا پایین و میاد توی خونه 

بش میگم به شرطی میمونی که بگیری بخوابی 

فرار میکنه میره سوار ماشین میشه و میره 

میام تو خونه و با مطهره سادات و فاطمه بشکن می زنیم 

بعبارتی از شرشون راحت شدیم 

زنگ درو میزنن 

حانیه است ...

الان مجبورم بشینم به حرفهای تکراری حانیه گوش بدم 

هنوزم گشنمه 

عملا خوردن رو فراموش کردم 

راستی 

اخرین سحری یه طعم دیگه داره ...

.

پ.نون : مامانم ، مامان همسایه ها هم هست :)

  • مهجور